
سفری بدون چمدان، تنها با یک حساب جاری
يک روز همسرم به خانه زنگ زد و گفت اگر دوست داري با من به يک سفر شش ماهه بيايي يکي دو ساعت وقت داري کارهايت را بکني و چمدانت را ببندي!! اول فکر کردم شوخياش گرفته و سربه سرم ميگذارد، اما وقتي با عجله به خانه آمد و مشغول جمع و جور کردن و تماس با اين و آن شد فهميدم که پيشنهادش كاملاً جدي است. همسرم گفت که قرار بوده همکارش به اين سفر و مأموريت برود اما سه ساعت قبل از پرواز مسئلهاي برايش پيش آمده است که سفرش منتفي شده و از آنجا که اين مأموريت براي ادارهي آنها بسيار مهم بوده است، به جاي همكارش او را براي اين مأموريت انتخاب کرده و دو بليط هم براي اولين پرواز به او داده بودند. من تقريباً يک ساعت و نيم وقت براي جمع و جور کردن و آماده شدن داشتم. البته اجباري به رفتن نداشتم. با اين که فرزند مدرسهاي نداشتيم، خودم هم کارمند نبودم و سفر به يك کشور خارجي نيز وسوسهام کرده بود، اما از طرف ديگر، هم شش ماه زندگي در شهري غريب که نميدانستم چه جور جايي است، برايم سخت بود و هم دوري از فرزندانم. تا چند دقيقه هاج و واج مانده بودم که قبول کنم يا نه و در صورت قبول چگونه به اين سرعت آماده شوم؟ هر چه فکر کردم ديدم نه شوخي نيست. يک ساعت و نيم فرصت و يک عالمه کار بدون هيج آمادگي قبلي؟!! خانه را به چه کسي بسپارم. اگر از قبل ميدانستم حتماً چيزهايي را آماده ميکردم يا ميخريدم، فقط خداحافظي از دوست و فاميل نزديک کلي وقت ميگيرد. جمع و جور کردن خانه، لباسهايي که بايد شسته شوند، يخچالي که بايد تميز و خالي، و از برق كشيده شود، حمام کردن و بستن چمدان كه خودش چند ساعت وقت ميخواهد، سفارش هايي که بايد براي پرداخت بعضي قبضها و بدهيها به اين و آن شود و هزار تا کار ديگر...
اصلاً امکان نداشت اين همه کار را دو ساعته انجام داد، بنابر اين گفتم نه، اما سعي کردم تا همسرم دوش ميگرفت چمدانش را آماده کنم. در آن يک ساعت آن قدر زرنگ شده بودم که مثل فرفره ميچرخيدم تا وسايل مورد نيازش را آماده کنم و سعي ميکردم حتي يک دقيقه را هم از دست ندهم. آن روز براي اولين بار فهميدم که سبکبار زندگي کردن يعني چه و به چه دردي ميخورد!! و چرا بعضي از ما به سرعت آمادهي سفر ميشويم و بعضي ديگر چه زنجيرهاي ريز و درشتي به دست و پاي خود بستهايم.
وقتي همسرم رفت و تنها شدم با خود فکر کردم که وقتي براي يک سفر کوتاه که ميدانيم موقتي است و از نظر آذوقه و مخارج هم مشکلي نداريم اين طور آشفته ميشويم و به تکاپو ميافتيم چه طور ميتوانيم همينطور دست روي دست بگذاريم و براي سفري که هر لحظه امکان دارد بدون هيچ اعلام قبلي اسممان را در ليست مسافران آن روز بخوانند هيچ تلاش جدي نکنيم و روزهاي عمرمان را به بيهودگي يا بازيهاي جورواجور و خسرانزا هدر بدهيم؟ بله در مورد سفر مرگ حرف ميزنم. همان سفري که بليطش يکسره و مقصدش ابديت است. همان که وقتي اسمش ميآيد صد تا دور از جان و خدا نکنه و زبانم لال و بعد از 120 سال بر زبان ميآوريم. با اينکه ميدانيم جناب عزرائيل اصلاً با ما اين تعارفها را ندارد و خيلي وقتها هم سرزده و ناگهاني از راه ميرسد (اگر هم ناگهاني نيايد و با يک بيماري مهلتي به ما دهد، آن قدر درگير آن بيماري ميشويم که عملاً کار چنداني نميتوانيم بکنيم، فقط مقداري سفارش و تسويه حسابهاي مالي!!) اما نميدانم چرا باز فکر ميکنيم که مرگ فقط مال همسايه است، با اينکه ميدانيم ما هم همسايهي همسايهي خود هستيم! يک لحظه چشمانم را بستم و صحنهاي را مجسم کردم که به قلب دستور ايست داده ميشود. يکي دوساعت که سهل است شايد حتي يکي دو ثانيه هم فرصت براي جمع وجور کارهاي پشت گوش انداخته نداشته باشيم. آن وقت چه کار کنيم؟ آيا آمادهي رفتن هستيم و چمدانمان را بستهايم؟
با اينکه همهي ما تقريباً اين مطالب را ميدانيم پس چرا آن طور که بايد و شايد عمل نميکنيم؟ آيا هنوز باور نداريم که سفري در کار هست، يا فرمولي وجود دارد که نميگذارد دست به کار بشويم؟ فرمول: دلبستگيها و آرزوها + کارهاي نصفه و نيمه + ترس از حساب و کتاب اعمال که مساوي ميشود با بيخيال شدن از فکر سفر و پاک کردن صورت مسئله.
اما چهطور براي سفرهاي اين دنيا هر طور شده و با هر زحمتي که هست، حتي لنگان و خيزان خود را آماده ميکنيم و راهي ميشويم، ولي براي سفري که ميدانيم دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد و بسياري را هم در حال رفتن به آن ميبينيم و در مراسم بدرقهشان هم شرکت ميکنيم، قدم درست و حسابياي برنميداريم و کار اساسياي انجام نميدهيم. اگر اين سفر کوتاه بود و اميد بازگشتي هم وجود داشت شايد ميشد کم کاري خود را توجيه كرد، ضمن اينكه اصولاً توشهي زيادي هم لازم نبود. اما به فرمودهي حضرت علي(ع): آه از توشهي کم و راه طولاني!!(1)
اما چه کنيم که فکر آب و نان اين دنيا ما را از ياد اين سفر طولاني و تأمين هزينههاي آن غافل نکند؟ جواب را نيز حضرت علي(ع) در جملهاي زيبا چنين بيان ميفرمايند:
"بميريد قبل از اين که بميرانندتان و اعمال خود را محاسبه کنيد قبل از اين که به حسابتان رسيدگي کنند".(2)
از يك منظر ميتوان گفت كه مردن قبل از مرگ و محاسبهي قبل از حسابرسي کمي شبيه به بستن چمدان است.
دوستي داشتم که چمدان کوچکي نزديک در خروجي خانهاش گذاشته بود و گاهي قبل از بيرون رفتن لحظهاي چمدان خالي را برميداشت و ميگفت: خوب، ببينم از اين خانه و زندگي چه چيزي را ميتوانم با خودم ببرم که اگر هرگز برنگشتم افسوس برنداشتنش را نخورم؟ و بعد از چند لحظه آن را به زمين ميگذاشت و ميگفت: نه چيزي نميبينم که قابل افسوس خوردن باشد.
ميدانيد اگر بتوانيم چمدان بستن را حسابي تمرين کنيم بعد از مدتي چنان مهارتي در اين کار پيدا ميکنيم که چمداني که سه روز وقت براي بستناش لازم است را دو دقيقهاي ميبنديم. چه طور؟ خوب معلوم است، کار نيکو کردن از پر کردن است.
با اين کار ممکن است چمدانمان هر چند وقت يکبار کوچکتر و سبکتر شود. اصلاً شايد روزي تصميم بگيريم از خير بستن چمداني پر از توشه و آذوقه بگذريم و با افتتاح يک حساب جاري در گردش، سفر خود را آغاز کنيم. سفري سبكبار با حسابي که سپردهي آن سرسپردگي به خداست. آن وقت است که سپردهي ما خودبهخود به گردش افتاده و توشه و هزينهي اين سفر طولاني را فراهم ميسازد.
مانا
پينوشت:
1ـ آه من قلةالزاد و طول الطريق - نهج البلاغه، حکمت 77
2ـ موتوا قبل ان تموتوا و حاسبوا قبل ان تحاسبوا. خطبه... و 90
بازگشت
Share
|