به نام او و به ياري او...
... زمين خدا سرسبز بود و پهناور، زيبا بود و سرشار، ما در آن چشم گشوده بوديم كه زندگي كنيم و بزرگ شويم...، كه نانِ زمين را بخوريم و كار آسمان را كنيم، كه هستي بيكران را كشف كنيم و بيكران شويم، كه خود را بيابيم و خدايمان را...
زمان گذشت و در اين زمين آبا و اجدادي، جسم ما بزرگ شد و اما خودمان...؟ گرفتار شديم به كار زمين، و خدايمان را از ياد برديم و خودمان را نيز، و خود را گم كرديم و در زمين خدا گم شديم.
ما در زمين مشغول شديم و گرفتار، مدام در جنبش و در كار، هدفي پشت هدفي ديگر، و كاري در پي كاري ديگر، با اين حال شاديهايمان كوتاه بود و غصههايمان طولاني، نگرانيهايمان متعدد بود و آرامشمان اندك، روزهايمان در اسارت روزمرگي ميگذشتند، اما آرزوهايمان به وقوع نميپيوستند... و ما نميدانستيم چرا؟ نميدانستيم كه يك هدف ما را به راست ميبرد و هدفي ديگر به چپ، كه كاري به اين سو ميبرد و ديگر كار به سويي ديگر، و نميدانستيم كه كارها و اهدافنماهاي ما، نه ما را به جايي ميرسانند و نه از جايمان حركتمان ميدهند، بلكه تنها ما را به دور خودمان ميچرخانند!
روزها ميگذشت و تكرار اين همه مكررات، و ركود نهفته در دل جنبشها خستهترمان ميكرد، شاكي بوديم و ناراضي، اما حتي از مشكل خود نيز آگاه نبوديم چه رسد به حل آن!
... در همان اثنا بود كه به اذن پروردگار "يكي" دستمان را گرفت. ما گم بوديم و او پيدا بود، پيدايي كه درد گمگشتگي را ميدانست، پس ياريمان داد تا پيدا شويم. ما غافل بوديم و او در ياد بود، اما با رنج غفلت آشنا، پس ياريمان داد تا به ياد آوريم. او آسمان بود در زمين، راز نان زمين خوردن و كار آسمان كردن را ميدانست، و كليد اين راز را به دستمان داد... . او گفت، و گفت و گفت... از خود نگفت و از خدا گفت...، آن قدر زيبا گفت كه گفتههايش ما را به شوق آورد و به شور، آتش كلامش بر دلهايمان گرفت...، كيمياي حضورش غافلان را بُرد كه عاشق كند...، و عاشقان را تسلیم معشوق...
او باز هم گفت، از ارزش حق گفت و از زيبايي حقيقت، از تهي بودن باطل و از زشتي دروغ، ... آموزههايش به ما آموخت كه تحقيق حقيقي، به كشف حقيقت ميانجامد و حقيقت همان خداست...
پس بر آن شديم تا تحقيق را پيشهي خود سازيم، و تحقيق، گوياي همان حقايقي شد كه او بر ما آشكار كرد...
اينكه راز رهايي از گمگشتگيها و سرگردانيها در خداوند نهفته است، و رهيافتن، در بازگشتن به اوست، بازگشتي كه ابزارش ايمان است و وفاداري، تسليم است و عشق...
و اينكه غنيمت دانستن فرصتها ضروري است و حياتي، چرا كه فرصت بازگشت محدود است و حد آن بر ما نامعلوم.
و باز هم اينكه راهِ بندگي، اين تسليم عاشقانه، و ايمان و بازگشت، همه در تعاليم همهي پيامبران و هدف اصلي تمامي اديان به بيان آمده و در آخرين و كاملترين آنها به كمال رسيده است:
"از دين آنچه را كه به نوح در بارهي آن سفارش كرد براى شما تشريع كرد و آنچه را به تو وحى كرديم و آنچه را كه در بارهي آن به ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم كه دين را برپا داريد و در آن تفرقهاندازى مكنيد بر مشركان آنچه كه ايشان را به سوى آن فرا مىخوانى گران مىآيد خدا هر كه را بخواهد به سوى خود برمىگزيند و هر كه را كه از در توبه درآيد به سوى خود راه مىنمايد."
(قرآن مجيد، سورهي شورى، آيهي13)
" بگو به خدا و به آنچه بر ما و بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و فرزندان او، و نیز به آنچه بر موسی و عیسی و پیامبران دیگر از جانب پروردگارشان نازل شده است، ایمان آوردیم. میان هیچ یک فرقی نمینهیم و همه تسلیم اراده او هستیم . "
( قرآن مجيد، سوره آل عمران، آیه 84)
آري، ما به هدايت و ياري "او" شنيديم، خوانديم و دريافتيم كه هدف زندگي راستين چند نيست، بلكه واحد است و آن احد بيهمتاست، و تحقق هدف زندگي جز در بازگشت به حضور او ممكن نيست. پس بر آن شديم تا در راه اين بازگشتن و بازگردانيدن، به توصيهي آن عزيز و به تبعيت از او، ما نيز از خود نگوييم و از خدا بگوييم...
با اميد به يارياش...