
روياي راستين
به نام او
تقدیم به روح الله کلمةالله
به نام او که بخشنده و مهربان است. او که زنده و حاضر است.
او که نزديک و دوست داشتنی است. او که آرام قلب است.
جان جان است و روحِ روح.
به نام او که زندگيم برای او و هستيم فدای او،
به نام معبودم، روحم و سرورم، و به نام معشوقم.
گزیدهای
از داستان رویای راستین
با الهام
از تمثیل پرندگان مهاجر از ایلیا "میم"
توسط: پریا
(شباب حسامی)
تصویرگر: منیژه
ارونقی
تدوین:
پیما الهی
به کوشش پریا
**************

به نام عشق که عشق خداست
در یکی از روزهای اواخر پاییز 1377، استاد ایلیا "میم" در یکی از سخنرانیها تمثیلی درباره " وضعیت زندگی ما " بیان کرد. موضوع این تمثیل " پرندگان مهاجر "بود و درسهایی که میبایست ما از مهاجرت آنها بیاموزیم.
درس آن روز استاد به یک داستان واقعی شبیه بود تا جایی که در آن لحظات بسیاری از شنوندگان ناخواسته خود را به جای پرندگان قرار داده بودند مثَل زدن و استفاده از تمثیل، یکی از روشهای اساسی تعلیم استاد است و تمثیلهای فراوانی تا کنون از ایشان شنیده شده.
تمثیلهایی چون مجذوب خورشید، باغبان، کودک ِمادر، خانهي تاریک، شاه خفته، چهل چشمه، کشتی نجات، خانهي آتش و زمین وجود از آن جملهاند که پیش ازاین در کتاب " جریان هدایت الهی " (برگرفته از سخنرانی های استاد ) به چاپ رسیدهاند1.
چند ماه بعد، یک شب استاد همان تمثیل پرندگان مهاجر را به شکل داستانی نسبتاً کوتاه و خلاصه تعریف کرد.
اصل این کتاب در واقع همان تمثیل است لیکن با شرحها و اضافاتی که ما بر آن افزودیم. در افزودن این توضیحات حتیالمقدور از تعلیمات و نقل قولهای استاد بهره گرفتیم.
از آنجا که قصدمان بیانی هر چه کوتاه تر از " شرح تمثیل " بود بنابراین در بسیاری از موارد مطالبی را حذف و " گاه " برای نشان دادناین حذف ها از علامت ".... " استفاده کردهایم.این کتاب خلاصه و گزیدهایست از تمثیل رویای راستین. بدون هیچ تعارضی باید گفت که " رویای راستین " داستان نیست بلکه آن " تعلیم است، زیرا بر اساس تعلیمات، این تمثیل را شرح دادیم، پس
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
نقد حال خویش را گـر پیبریم هم ز دنیا هم ز عقـبی برخوریم
**************
مسافر الهی ...
انسانها چون پرندگان مهاجر مسافرند و در سفر. هدف این سفر پیوستن به او، وصول به هستی لایتناهی و رسیدن به سرچشمهي خوبی و زندگی است. برای پیمودن این مسیر و عبور از جهانهای پیش رو، میبایست مانند یک مسافر واقعی عمل کنیم. هویت مسافر، خود را دریابید کهاین اولین گام سفر است و سپس در آن استقرار یابید. آمادهي سفر باشید، اجتناب ناپذیر است چون هم اکنون نیز در سفرید.
برای پیمودن این مسیر بیندیشید که:
از کجا آمدهاید و به کجا میروید؟ برای چه آمدهاید و برای چه میروید؟ آيا اکنون نیز در حال رفتنید؟ چگونه مانند یک مسافر زندگی میکنید؟ اکنون در چه وضعی هستید؟آيا سفر را پذیرفتهاید، سفری که در آن هستید، یا با اعمال و شیوهي زندگی خود آن را انکار کردهاید؟
برآياین سفر طولانی به چه چیزهایی نیاز دارید و چه چیزهایی غیر لازم است؟
راهنمای سفرتان کیست؟ علائم و روشنایی راهتان چیست؟
کدام نشانهها در زندگیتان بر خلاف واقعیت سفر است؟
....
پرندگان مهاجر، چه درسهایی برای آموختن به انسان دارند؟ پروردگار متعال آنها را و نه حتی غباری ناچیز در هوا را، بیهوده و جز برای تعلیم و آشکاری حق نیافریده...
نخوابید، به خیال فرو رفتن و رؤیا دیدن، برای آنکه مشتاق نجات روح خویش است چون مرگ است. آنکه در خواب است سفر را باور ندارد. گمان اواین است که زندگی بسیار زودگذر این جهان که بسان چشم بهم زدنی در برابر کل حیات انسان است، همیشگی و پابرجاست.
با آنکه میبیند که بسیاری آمدهاند و بسیاری رفتهاند، و بسیاری آشکارا در حال رفتنند، اما خود را مستثنی میپندارد و سفر خود را نمیپذیرد. بهار میآید و تابستانی و پاییز، و سپس زمستان، حالا چه کسی آنها را باورکند چه نکند. چه آماده باشید و چه نباشید، فصلهای این زندگی و حتی عصرهای جهان میآیند و میروند و البته به آهستگی و شاید ناگـهان شما را نیز همراه خود میبرند.
همانطورکه آمدهاید حتماً میروید و در این تردیدی نیست. مرگ، ناگهان رفتن است وگرنه هر لحظه درحال رفتنید. مسافری که مانند مسافر زندگی نکند، جریان زندگی را در خود متوقف میکند.این سفر،این حرکت کردن، به معنی رشد و پیشرفت شماست، به معنی عبور از جهانها و تجربهي سطوح هستی و مراتب حضور خداست.این سفر، نزدیک شدن خودآگاهی به خداآگاهی است...
در این سفر است که روح الهی، روحی کهاینک در درون انسانها در قالبی چون سنگ و یخ فرو رفته و ضعیف و ناتوان گشته، روحی که به هزار بند و زنجیر شده، سیال و جاری میشود و آزاد و رها میگردد و در نور خود آشکار...
مسافر چگونه زندگی میکند، همانطور زندگی کنید،این شیوهي پیمودن است.
مانند مسافر الهی زندگی کنید، کسی که در سیر الهی است و در تلاش برای القاء دوباره. مسافر الهی، خوب و متعالی زندگی میکند زیرا راهبر و هدایت کنندهي اصلی او، که خود حقیقت است خوب و متعالی است.
(برگرفته از تعلیمات استاد)
**************

در آستانهي مرگ
یکی بود،"یکی بود"، یکی بود. در مردابی دور، قوهای وحشی، غافل از روح طبیعت به زندگی خود ادامه میدادند و این گونه به سوی مرگ میشتافتند و زمستان از راه میرسید، زمستان، فصل آخر.
زمستانی که جان زنده از آن بهدر بردن معجزه بود و ناممکن مینمود. با نزدیک شدن زمستان سرد و تاریک، کوچ پرندگان مهاجر آغاز شد. همه خود را برای مبارزهي مرگ و زندگی آماده میکردند.
هر کسی به روشی، خرسها به خواب زمستانی فرو رفتند تا دگر بار در بهار بیدار شوند. گرگها و روباهها برای خود پوششی جدید و ضخیم تدارک دیدند و همرنگ جهان بیرونی شدند.
در چنین زمانی، قـوهای وحشی برای نجـات یافتن و ادامه ي حیات، چارهای جز پرواز به سوی سرزمینهای زندگی ندارند.
سرزمین زندگی، همان جایی است که به تمام نیاز قوها، پاسخ داده میشود. همانجا که بهار است. آنجا که زندگی در اوج راحتی و زیبایی جریان دارد. آنجا که نه دردی هست و نه رنجی که اگر هست، لذّتبخش و خالی از ضعف است. نه غمیهست و نه غصّهای.

در سرزمین زندگی بسیار نزدیکی، نزدیک خودت، حتی گاهی خودت هستی و این بالاترین لذّتی است که میتوان آن را احساس کرد.....
در آنجا تو تنها نیستی زیرا در روح طبیعت سکونت خواهی داشت و او با توست. همه چیز در تو خواهد بود و همه کس با تو.
در سرزمین زندگی، غذا به وفور یافت میشود، غذایی که همه گرسنگیها و تشنگیهای جسم و روح را برطرف میکند.
آنجا، خانه ي عشق است و در آنجا، اسارتها و محدودیتها بیمعنا هستند.
سرزمین زندگی. آه سرزمین زندگی....
و دراین زمان، زمستان آمده بود. باد از پای درآورنده و سوز سرما، مکارانه و بهتدریج همه جا را فرا میگرفت و هنوز قوهای وحشی مهاجرت خود را شروع نکرده بودند. آنها چنان رفتار میکردند که گویی در خوابند، آری، قوها به راستی در سستی و خواب فرو رفته بودند. بعضی به خواب، آلوده شده، بعضی خواب بودند و برخی دیگر در عمق خواب، چنان در عمق خواب که انگار مرده بودند، شاید هم مرده بودند و تنها اجسادی جنبنده داشتند. انگـار نه انگـار که خبری است، آن هـم خبری وحشتناک، و البـته نجات دهنده.

در چنین اوضاعی، قوها آنچنان به خود مشغول بودند که از جهانی که آنها را احاطه کرده، از علائمیکه در زمین و آسمان آشکار شده بود، و از همه مهمتر، از روح طبیعت و حقیقتاین زندگـی، غافـل و بیخبر بودند. آنها حتی خود را نیز فراموش کرده بودند. به درستی نمیدانستند که کیستند و دراینجا چکار میکنند....
برای آنها، سرزمین زندگی از یاد رفته و بازگشت به آنسو، رویایی بیش نبود.

قوها از زیبایی خودشان هم غفلت کرده و به لجنهای مرداب مزیّن شده بودند. آنچه برایشان مهم بود،این بود که بخورند و در خواب بخوابند.
این که چه کسی صاحب لجنهای بیشتری از مـرداب است و بر سر تصاحب لجنها چـه جنگها، خیانتها، دروغها و عهدشکنیها که مرتکب نمیشدند...
پرواز، فراموش شده و غیر ممکن به نظر میرسید، تا جایی که یکی از تفریحات و سرگرمیقوها، صحبت کردن از پرندههایی افسانهای بود که در زمانهای گذشته میتوانستند به پرواز درآیند و قوهای دیگر را نیز به پرواز درآورند، و تا سرزمین های شگفت انگیز دور دست آنها را راهنمایی و راهبری کنند.
قوهای بیچاره از بس که پرواز نکرده بودند، بالهایشان خشک و ناتوان شده بود. بنابراین بازگشت و مهاجرت را نیز باور نداشتند و زندگی در مرداب را ترجیح میدادند. به همین دلیل از داستانهای پرواز و پرندگان راهنما، بسان رویاهایی باور نکردنی سخن میگفتند...
قوها در آستانهي زمستان بودند ولی چنان زندگی میکردند که انگار اوایل بهار است و فرصت زیادی در پیش روست. اما افسوس که زمستان از راه رسیده بود و چهرهي خود را به سرعت و شتابان آشکار میکرد.
قوها در شرف مردن بودند و مرگ آغوش خود را هر چه بیشتر بر آنان میگشود، آنها در حال یخ زدن بودند اما نمیدانستند زیرا خوابیدن در سرمای شدید، لذّتبخش است و خواب مرگ با شیرینی و فریبندگی خود، سرمازده را میرباید.

يکی بود که يکی بود
و در میان قوهای مرداب یکی بود که دیگرگون مینمود. نامش "اِلا" بود.
او به آسمان مینگریست و مجذوب آسمان شده بود. ازاین رو، مرداب را چون خانهای تاریک و مشمئز کننده مییافت. برخلاف دوستان و برادرانش، " اِلا" برسر لجنها نمیجنگید و در به دست آوردن آنها تلاش نمیکرد. پس در نگاه آنان کمیعجیب و دیوانه به نظر میرسید...
در میان خـانواده و دوستانش بـه شـدّت آزار و اذیّت میشد. یکـی از دلایل مهـم این آزار و اذیّت، بیاعتنایی "الا" به قوانین و رسومات مرداب و پیروی نکردن از عادات و رفتار مردابیان بود، او بارها سنّتهای پوسیده مرداب را شکست و زیر پا گذاشت و هر بار به شدّت مجازات شد. حرفهایش برای قوهای دیگر نامفهوم بود.
برخلاف رسم دیرینهي قوها، او به درسهای زندگی در مرداب توجّهی نداشت. تعلیمات بزرگان مرداب را نادیده میانگاشت و این خشم نزدیکانش را برمیانگیخت... بسیاری از قـوها به فرزندان خود اجـازه نمیدادند که با " الا" همبازی شوند و بسیاری از بچّه قوها نیز، خود از دوستی با "الا" وحشت داشتند چون دربارهي او چیزهایی شنیده بودند....
او کمتر با خود سخن میگفت و امّا در وجود خود محو در مشاهده و گوش سپردن بود.
"الا" بر خلاف سایر قوها که اغلب سرشان پایین بود و فقط به مرداب نگاه میکردند، بیشتر مواقع به دیدن آسمان مشغول بود. او میدانست که نور در حال کم شدن است و به زودی شب فرا میرسد، لرزیدن خود و دوستانش را میدید و صدای ابرها را، که از دور نزدیک میشدند، با حیرت و شیفـتگی میشنید، او با دیدن چیزها قانع نمیشد و مصمم بود تا آن سوی چیزها را دریابد، حتی به هنگام خواب که چشمهایش را میبست، نمیخوابید بلکه نگاهش را به درون متوجه میساخت و به اعمـاق گـوش میداد....
"الا" از زندگی در مرداب رنج میکشید، ناراضی و پردرد، با گلویی فشرده از بغض و فریاد، لحظه به لحظه باخبر میشد و این خبر دردی کهنه را در جانش تزریق میکرد...
در میان کثرت قوها بسی تنها بود.

فشار تنهایی و آزار قوهای خفته "الا" را واداشت تا در گوشهای دور افتاده و دور از نظر، در کنار رودخانهای که از نزدیکی مرداب میگذشت، پناهگاهی امن و آرام برای خود بیابد. "الا"، گهگاه از جهنم مرداب به "آنسو" پناه میبرد و به انتظار مینشست، انتظاری که مانند روز روشن بود و سرشار از امید وایمان، اما او خود نیز نمیدانست که در انتظار کیست و منتظر چیست...
اینجا بهشتی کوچک بود که در آن، جهنم خاموش و بیاثر میشد. دراینجا خبری از مرداب و بازیهای آن نبود، دراینجا، رودخانه جاری، "الا" را روزها محو جریان زیبا و روح انگیز خود میساخت. جریان رودخانه و صدای باد، سکوت کوهستان و آبی آسمان،اینها جاذبهای مقاومت ناپذیر بود که "الا" را در هر دلتنگی به آنجا میکشاند...

حقيقت آمد و باطل رفت
در یکی از روزها رنج و فشار جهنم مرداب به اوج خود رسید و "الا" قصد عزیمت نمود، به قصد رفتنی بدون بازگشت، مشتاقانه و مبهم به سوی پناهگاه روح خود روان شد.
آسمان ابری و ابرها تا نزدیکیهای زمین پایین آمده بودند.این بار، پناهگاه شکل دیگری به خود گرفته و فضای آن از حضوری زنده و اسرار آمیز سرشار شده بود. انگار ابرها زمین را پوشاندهاند. فضا از صدای باد و آهنگ رودخانه پر شده بود...
آرامش عجیب و بیسابقهای "الا" را در بر گرفت، او مات و مبهوت شده بود. فضا آنچنان دگرگون شده که گویی آسمان به زمین آمده...

ناگهان بادی شدید، وزیدن گرفت و صدای باد همهي صداها را در خود محو و ناپدید ساخت. "الا" به هر جا نگاه میکرد نمیتوانست منشاء صدای باد را بیابد و باد از هر سو طوفانوار بر او میوزید.این جریان باد، جریان حیرت انگیز و پراسرار باد، چون تودهای جاری از نور بود...
در لحظهای بسان ابدیت، گفتگویی چون اولّین دیدار عاشق و معشوق، میان باد نورانی و "الا" در گرفت.
باد نورانی صدا زد: هــویا، و "الا" گفت: آيا منظورت من هستم؟ ولی اسم من "هویا " نیست.
باد نورانی گفت: فرزندم، "هــویا ".
و "الا" گفت:آيا منظورت من هستم؟ اما پدر و مادر من کسان دیگری هستند.

...باد نورانی آهی کشید و گفت: "جز من کسی نیست و چیزی نیست."

برای لحظهای جاودانه "الا" به وضوح میدید که جز او نه کسی هست و نه چیزی و از این دیدن چشمهایش جز بر باد نورانی، کور و گوشهایش جز به صدای او، کر شدند. ازاین دیدن ذهناش ذوب شد و در قلبش ریخت و قلبش از گرمای عشقی که از باد نورانی وزیدن گرفته بود، شوریده شد، لرزید و به تپش افتاد...
در اولین برخورد، او عاشق باد نورانی شد واین عشق راهی جز تسلیم و نبودن را برایش باقی نگذاشت.
فریاد زد: " آری، ای آرزوی من که دیگر بی تو زندگی ممکن نیست. ای عزیزتر از جانم، ای معبود من، ای آرامم، وای شادیم، ای که جانم به فدایت...
آری از این پس هر آنچه تو بگویی، همانست و جز آن نیست. از این پس میدانم که آنچه تـو بخواهی، همان میشود. از این پس فراموش نخواهم کرد که تنها تو هستی و غیر از تو، سایههای توست.
آری ای روح من، نام من "هویا "ست، پدرم باد است و مادرم نور، و من فرزند باد نورانیم. و دیگر تا تو نگویی، نگویم. تا تو نخواهی، نخواهم و تا تو هستی، هستم..."
و اینچنین باد نورانی بر او وزید و "الا" از خود جهید. صدای باد، پر از ناگفتهها بود و امّا در بیان نمیگنجید. صدای باد همهي صداهای درونش را در خود بلعید و "الا" خاموش و در سکوت شد. باد نورانی با روحش آمیخت و جریان روحبخش آن در جانش ریخت. سیلی از نور در وجودش پیچید. نور از همه سلولهای تنش عبور کرد و همه را از خود سرشار نمود و "الا" از او پر شد. چشمها دیگر یکی بودند و یکی میدیدند، و گوشها در همهي صداها یکی را میشنیدند زیرا در پشت آنها سکوتی عمیق و یکپارچه جریان داشت. سروری عظیم پدیدار شد و شوری وصفناپذیر، چون آتشفشانی خروشان، وجودش را در بر گرفت "به بود، نابود گشتن و به زندگی، مردن".

سکوت، چشمانش را و خوابی پـر از بیداری، وجودش را رُبود. باد نورانی در وجودش چون طـوفان میوزید و گردبادی از نور در درونش ظاهر شد. باد نورانی روحش را بارور ساخت و با آن یکی شد. در آن خواب عمیق خالی از فراموشی، باد نورانی "الا" را تا اعماق جهان خود و تا عمق جهان بادها، فرو برد...
"الا" دیگر "الا" نبود. در خواب بارها مرد و زنده شد. او با آن صدای یگانه و با آن نور زنده، یکی شده بود. "الا" دوباره متولد شد. او دیگر خودش نبود. از خود نیز بی خود نبود. او نه خود بود و نه نبود. او خودِ خودش بود.
باد نورانی که همان روح زنده طبیعت است، روح دوبارهای به او بخشید و برای همیشه در او دمید و سکنی گزید...
"الا" مرد و دیگر اثری از او به جا نماند. نامش دیگر "الا" نبود زیرا باد نورانی او را "هویا " نامیده بود.
پس از زمانی به اندازهي نامعلوم، "هویا " بیدار شد و به هوش آمد، امّا دیگر همه چیز تغییر کرده، او کسی دیگر و جهان، جهانی دیگر بود.
"هویا"، از آمدن زمستان و از مرگ در آن باخبر شد ولی از مرگ نمیترسید و در آن، خبر رهایی و جاودانگی را میشنید. باد زمستانی در برخورد با او به نسیم بهاری بدل شد زیرا او زمستان را دریافته و مرگ را شناخته بود. هر آن که زهر را بشناسد، آن را به دارو تبدیل میکند. هر که از بیماری آگاه شود درمان را خواهد یافت و آن که درد و رنج را فهمید از شفا پر شد...
با آن که زمستان از راه میرسید امـّا "هویا" آمدن بهار را شاهد بود. ابر بهاری، آن باد نورانی، تا اعماق وجودش را مسح میکرد و لمس مینمود، و ازاین آمیختگی و ازدواج مقدّس، او شکوفا میشد و آشکار میگشت.
وقتی چشم گشود، اولیّن چیزی که متوجّه آن شد،این بود که دیگر پلکها به ارادهي او باز نمیشوند. پلکها به ارادهي دیگری باز میشوند و "هویا" از ارادهي خود تهی. همهي چیزها زنده بودند و حرفی برای گفتن، صدایی برای شنیدن و اشارهای برای دریافتن داشتند. هر چیزی معنایی داشت و آن سوی چیزها به وضـوح دیده میشد. رودخانه حرف میزد، درخت و آسمان حرف میزدند و "هویا" مـیشنید و میفهمید.
خبری از رنج و فشار نبود، با آن که چیزی برای دانستن وجود نداشت امّا "هویا" حس میکرد که همه چیز را میداند.
او سرزمین زندگی را در وجود خود یافته بود وخود را در قلب آن، در لایتناهی جاری نور میدید. اندیشید،این باید همان رهایی و خوشبختی باشد که در افسانهها گفتهاند...
عشق به نورِ پُرنسیم، مجذوب و مسحورش ساخت. از دیوانگی و مستی سرشار شد. پایکوبی میکرد و هوابوسی، و از شوق معشوق تازه یافته، اشک میریخت و دلتنگی میکرد...
باد نورانی، کهاینک در وجودش به گردبادی عظیم مبدل شده بود، او را به اعماق آسمان میکشید. بال گشود تا با آن پرواز کند. پرواز دیگر سهل بود و بدون تلاش رخ میداد.
برای اولّین بار از زمین برخاست و جاذبهي آسمان، آهنگ پروازش را به سوی خود مینواخت. به آرامی و با قدرت بال زد و به سوی عمق آسمان پرواز کرد. آنقدر بالا رفت که به نقطهای بسیار کوچک تبدیل شد، پس از اندکی نقطه نیز ناپدید گشت.
"وه، که چه زیباست آسمان."
در اعماق آسمان، در اقلیم باد نورانی، همه چیز از جنس نور بود...
لحظهای یاد مرداب و قوهای مردابی از خاطر "هویا" گذشت. سر به زیر آورد و از عمق آسمان قوها را نگریست. با دیدن آن بیگانگانِ قدیمی و دوستان جدید، شادی او به رنج آمیخته شد و لذتّش به درد آمد. مستیاش کم شد و هوشش به جوش آمد.
با خود گفت: "رهایی بدون دوستانم، اسارت است. آرامش بدون عزیزانم، هرگز مباد. از آنان جدا نیستم پس با آنان خواهم بود مگر آن که به زور و اجبار جدایم کنند. بدون دوست، شیرینی رهایی، عجب تلخ است..."
او به دردی دیگر مبتلا گشت و آن رنج دوستان بود. و این خود رهایی دیگر و رستگاری دوباره بود. او عشق را گُزید و از آزادی خود چشم پوشید. نجات دوستان را عین نجات خود میدید و رنج آنان را مانند رنج خود تجربه میکرد...
من نيامدهام، او آمده
تصمیم گرفت تا به سوی دوستانش بازگردد تا بلکه آنان را نجات دهد. از طرفی هم راضی نمیشد که زیبایی مسحور کنندهي باد نورانی را پنهان سازد. پس، قصد کرد تا آن را برای قوهای دیگر فریاد بزند و خبرش را به آنان نیز برساند.
وقتی چیزی را دوست داری، سعی میکنی به دیگران هم بفهمانی که آن، چقدر دوست داشتنی و خواستنی است....
"هویا" از اعماقِ نورانی آسمان، خود را به پایین آورد و به زیر افکند. پایین آمد و پایین آمد. خود را به جاذبهي زمین سپرد. به سوی مرداب پایین کشیده شد و در وسط مرداب فرود آمد. قوهایی که در آن نزدیکی بودند، پایین آمدن "هویا" را به چشم خود دیدند و از آنجا که از نظر آنان پرواز کردن امری محال بود، آنان به "هویا" چون موجودی افسانهای نگاه میکردند...
یکی از آشنآيان قدیمی گفت: "الا" این تویی؟
"هویا" پاسخ داد: "الا" دیگر نیست، این منم، "هویا". این منم که دوباره متولّد شدهام و این اوست که دوباره آمده 2بنگریدش و لحظهای رهایش نکنید...
من از آنسو آمدهام تا شما با نیز به آنسو بازگردانم. از جهان نور میآیم و به جهان نور میروم. با من بیایید... "

خبر فرود آمدن قویی که حرفهای عجیب و تازه میزد در مرداب پیچید و قوها به تدریـج در اطراف "هویا " جمع میشدند.
و چنین گفت "هویا " :
" یکی هست و جز او نیست. یکی هست، خوب و دوست داشتنی وگر بخوانیدش، آمدنی. یکی هست دراینجا و اکنون، دریابیدش که خوشبختی و رهایی در اوست. به یاد آوریدش و از یاد نبریدش. او را بخوانید و جز او را نخوانید. ببینید ُبشنویدش، و جز او را نبینیدُ نشنوید. ببوییدش، بجوییدش، بخوریدش و بنوشیدش. همراه او باشید و جز او را یار نباشید. فریاد بزنیدش زیرا که او، تنها نجات بخش شماست. به او بیامیزید و به چیزی نیامیزید. به سوی او بروید و از پیش او نروید. خود را رها کنید و او را پیدا کنید. خود را از یاد ببرید و او را به یاد آورید... "
منظور "هویا"، باد نورانی بود که اینگونه مستانه و عاشقانه از او سخن میگفت. قوهایی که با باد نورانی آشنایی اندکی داشتند، منظور او را فهمیدند و "هویا" برای آنهایی که باد نورانی را کاملاً فراموش کرده بودند،این چنین ادامه داد:
" بیدار شویدای خفتگان، بیدار شوید. خواب شما، مرگ شماست، بیدار شوید. به خود آیید ای فراموش شدگان. ای از خود بیخبران، به هوشآیید و دست از این بازیهای غم انگیز بشویید. بشنوید، آنچه را که درمان شماست. رها کنید، آنچه که رها کردنی است، آنچه فنا شدنی است و آنچه از پرواز محرومتان ساخته. رهایش کنید.
ای مرده پرستان، زنده را بپرستید که زنده، زندگی میبخشد. عشق را دریابید تا زندگی جاودانه شما را دریابد. ای زنده نمآيان، زندگی راستین را دریابید. به یاد آورید یادی که زنده میکند قلب های مرده را...
آيا نمیبینید که چگونه بسوی نابودی میشتابید؟ مرگ نزدیک است، چه نزدیکی! بنگرید تا کمینش را دریابید... "
"هویا" لحظاتی ساکت شد. خیره به آسمان نگریست و مرغان نیز حیرت زده و مبهوت به او خیره شدند. او باز هم گفت و باز هم گفت.
"زمستان شتابان میآید، در پروازتان شتاب کنید. کوچ کنید پیش از آن که کوچتان دهند. مرگ میآید، به سوی زندگی بروید.
این مرداب و هـر چه در آن است، منجمد خواهد شد. بگریزید از انجماد و روان شدن را، دریابید. مرداب را رها کنید و آسمان را در آغوش بگیرید. مرداب، آب را که مایهي زندگی است میکُشد، چه برسد به شما. از آن بهراسید که زهر آگین است و مسموم کننده...
من نیز زمانی مانند شما بودم. پس نگویید که بی خبرم از احوالتان و ناآگـاهم از جهانتان. شما را خوب میشناسم و بر زندگیتان واقفم. تأخیر نکنید....
آيا نمیبینید که نور رو به کاهش است؟ آيا گسترش تاریکی را نمیبینید؟ آيا سردی و سوز سرما را حس نمیکنید؟ پس بدانید که سرمای کُشنده و زمستان هلاک کننده میآید...
جاودانگی آنسوی مرگ است، میتوان از مرداب رفت و با آسمان یکی شد...
بیایید برویم. بیایید، بیایید."
سیه دلان و شب زدگان
قوهای زیادی در اطراف "هویا" دیده میشدند. بعضی از آنها به حرفهایش ایمان داشتند و آن را پذیرفتند و گروهی دیگر که قوهایی به رنگ سیاه و تیره بودند، او را انکار کردند و حرفهایش را تکذیب نمودند.
قوهای سیاه با خود گفتند:
او چطور با این سن کم جرأت میکند که در حضور ما معلّمین با تجربه و دنیا دیده، ما که حافظ سنّتها هستیم، ما که مورد قبول و احترام همگانیم، این طـور حرف بـزند، نصیحت کند و ما را به خواب رفته و غافل خطاب کند. این اوج گستاخی است. آيا او همانی نیست که تا دیروز سنّتهای ما را نادیده میگرفت و امروز میخواهد سنّت شکنی کند؟
ببینید او فرزند کیست؟ برادران و خواهران و دوستانش کیستند؟ در کدام قسمت مرداب زندگی کرده؟! و نزد چه کسی تعلیم دیده؟!....
مگر ممکن است کسی که تا دیروز در میان ما زندگی کرده، کسی که از خانوادهای معمـولی است، امروز بیاید، ما را هدایت کند و به ما تعلیم دهد؟!
او را از مرداب برانید. او ضد قانون است. مدعی و طغیان گر است. او باید مجازات شود، او منافع ما را به خطر میاندازد، باید او را خفه کرده و هر طور شده، متوقّفاش کنیم.
قوها را به این موضوع قانع کنید که او دروغگو و فریبکار است. هر تهمتی که میتوانید به او بزنید، برایش داستان بسازید و بر سر زبانها بیندازید. آبرویش را بریزید و نگذارید او را بپذیرند. پیش از آن که بی اعتبارمان کند، بی اعتبارش کنید...
امّا قوهای سیاه فراموش کرده بودند که "هویا" از باد نورانی، از روح طبیعت پر شده و از ارادهي او برخوردار است.این روح طبیعت بود که از "هویا" حمایت و پشتیبانی میکرد و به او قدرت میبخشید تا سخن بگوید و برای بیداری قوها فریاد بزند.
قوهای سیاه همچنین ازاین نکته غافل بودند، آن "الا" که دیروز در میان آنان بود دیگر وجود ندارد. "الا"یِ دیروز مرده و "هویا" به تازگی تولد یافته بود.
قوهای سیاه خیلی چیزها را فراموش کرده بودند ولی حریصانه خود را به یاد داشتند و دمی از آن غافل نبودند. حرفهای "هویا" برای قوهای سیاه مانند تگـرگهایی سنگین بـود کـه از آسمـان بـر آنها فرو میریخت. بارانی از سنگ. سعی داشتند هر طور که شده متوقّفاش کنند و وقتی میدانستند که موفّق نمیشوند، فرار را ترجیح میدادند...
نزدیک شدگان
دستهي دیگری از قوها سخنان "هویا" را همراه با تردید و ابهام پذیرفتند و تعلیمات او را باور داشتند.اینها، قوهای خاکستری بودند. زمینهي اصلی بدن آنها سفید بود امّـا لکّههایی تیره با سفیدی پیکرشان آمیخته شده و خاکستری به نظر میرسیدند.
در میان قوهای خاکستری نیز حرفهای مختلفی شنیده میشد:
" اصلاً او به چه زبانی صحبت میکند؟ صدایش آشناست، اما نمیدانم که چه میگوید. "
دیگری: " شاید او راست میگوید. چیزی در حرفهای اوست که نمیتوانم آنرا انکار کنم و نادیده بگیرم. شاید او از فراسوی مرداب و از دوردست ها باخبر است... "
و دیگری: " او افسانه ها را به یاد میآورد،آيا او یکی از قوهای افسانهای است که اینک به واقعیت در آمده؟ آيا او یکی از راهنمآيان کهن است که اکنون زنده شده؟ او یک افسانه است پس به عنوان یک رؤیا و افسانه باورش میکنم... "

و دیگری: " من چیزی دربارهي او نمیدانم. او خیلی مبهم است. سؤالات زیادی از او دارم که تا پاسخ آنها را نگیرم در تردیدم. ولی بااین وجود میدانم که او واقعیت را میگوید. میدانم که باید او را رها نکنم. هر جا که رفت با او میروم و هر چه گفت همان را میکنم. نمیدانم چرا، اما خوب میدانم که او میداند. آری، او هم میداند و هم میتواند. ازاین پس، از او پیروی خواهم کرد، حتی اگر پر از تردید و ابهام باشم... "
برای قوهای خاکستری تعلیمات "هویا" مانند باران بود. او با حرفهایش وجود آنان را شستشو میداد و تیرگی های قلبشان را به آرامیپاک میکرد. با صدایی چون آذرخش هشدارشان میداد و بر اندامشان لرزه میافکند. مانند باد بهاری بر آنها میوزید و زندگیشان میبخشید.
این روزها واین شبها، بهترین لحظات زندگی است.این باران، بهترین هدیهي روح طبیعت است. ای کاش هرگز تمام نشود. ای کاش او همیشه بر ما ببارد... "
البته قوهایی که تحمل تجربهي مستقیم این باران سحر انگیز را نداشتند تعلیمات "هویا" را از میان نیزارهای مرداب که به زندان شبیهتر بود، دریافت میکردند. از این رو، تجربهي آنان از باران، تنها نسیمیآرامبخش و ملایم بود...
قوهای خاکستری کاملاً مثل هم نبودند. برخی از آنها سفیدیشان بیش از لکّههای تیره بود و در بعضی دیگر رنگ سیاه غلبه داشت و تیره تر به نظر میرسیدند...
بیشتر قوهای خاکستری "هویا" را صمیمانه دوست داشتند و دوستانه رفتار میکردند. بعضی از آنها نیز از آن جهت به "هویا" علاقهمند بودند که تعلیمات او را فوق العاده و اعجاب انگیز میدیدند. اینان تعلیمات "هویا" را میخواستند و نه خود ِ او را. اینها به بیماری خودخواهی مبتلا بودند امّا برخلاف قوهای سیاه از آن رنج میبردند و به آن راضی نبودند...
قوهای خاکستری آرزوهای متعددی داشتند، هم مرداب را میخواستند و هم آسمان را. هم گوش به "هویا" سپرده بودند و هم به حرفهای خودشان. به تعلیمات "هویا" عمل میکردند امّا تا جایی که خود به خطر نیفتند و آرزوهایشان آسیب نبیند. ترس و شجاعت در وجودشان آشیانه داشت. باورشان گاهی بهایمان آمیخته میشد و گاه به تردید آلوده میگشت. گـاهی به سوی او خیره بودند و گاه به خود نگـاه میکردند.
شاید هم زمانی قلب قوهای خاکستری در روحشان میبود ولی اغلب در ذهنشان میتپید. تاریکی و روشنایی در وجود آنان به هم آمیخته بود. اغلب آنها قلباً خود را به روشنایی تسلیم کرده بودند امّا گاهی ناخواسته و ندانسته تیرگی را آشکار میکردند. بنابراین با آن که خاکستری بودند ولی در میانشان رنگهای مختلفی دیده میشد و در واقع حالت درونی قوها تعیین کنندهي رنگشان بود. "هویا" با خود اندیشید: " بسیاری از آنان در اصل سفیدند و خود نمیدانند. تنها با لجنهای مرداب رنگ شده اند و اینطور نشان میدهند.... "
او به آنها چون مادری مهربان و پدری بخشنده عشق میورزید، امّا افسوس که بسیاری از آنان، این محبت را درک نمیکردند....
عاشقان او، حاملان او
در این میان، دستهای از قوها که تعدادشان بسیار کمتر از قوهای سیاه و خاکستری بود، وجود داشتند که از سایر مرغان به "هویا" نزدیکتر بودند. آنها به قدری به "هویا" نزدیک شده بودند که گاهی تشخیص دادن "هویا" از آنان به سادگی ممکن نبود.
حلقههای "هویا". قوهایی سفید و آسمانی
آنها با خود گفتند: " او کیست؟ او خیلی آشنا و قدیمیاست... "
"آيا اصلاً او یک قوست یااین که چیز دیگری است و ظاهر قوها را به خود گرفته و به میان ما آمده تا نجاتمان بدهد؟ آيا او از آسمان آمده؟... "
" او یک قوی معمولی است که حقیقت در او آشکار شده و از روح طبیعت لبریز گشته. تنها فرق بین ما این است که او خودش را یافته و خودش است. او هم مثل ماست و تنها، اتّفاقی بزرگ و تحوّلی عمیق در او رخ داده... "
" او همان است که هست. او خود من است. او حقیقت من است. من و او در اصل یکی هستیم "
آنها به "هویا" و تعلیمات او ایمان داشتند. کلمات آتشین "هویا" به طوفان و زلزلهای در روح و جان قوهای سفید منجر شد. عمیقاً تکان خوردند و دراین تکانها چیزهایی که پیش ازاین ساخته بودند، فرو ریخت و به خاک تبدیل شد. طوفان، خواب را از چشمانشان ربود و بیخواب شدند.
زلزله، چشمههای چشمشان را جوشاند و اشکهایشان جاری شد. "هویا" همه چیز را ویران کرد و قوهای سفید تصمیم گرفتند تا همه چیز را از اوّل شروع کنند و از نو بسازند. همه چیز را.
زلزله، زمین وجودشان را زیر و رو کرد و آنها، دگرگون شدند. دیگر با گذشته خیلی فرق داشتند و به موجودی جدید مبدّل گشتند... زلزله روحشان را که بسان آتشفشانی خاموش خفته بود به آتش کشید و به فوران درآورد.
زلزله، بیخانمانشان ساخت و آنها را برای یافتن خانهای که هرگز نلرزد و فرو نریزد، مصمّم کرد. امّا زلزله با تمام ویرانگریش، آغازی برای تحوّل بزرگ و زندگی دوباره بود.
قوهای سفید در حضور "هویا" یکپارچه قلب بودند، همهي اجزای وجودشان میتپید. آنها به شدت در معرض باد نورانی که اینک در وجود "هویا" برای همیشه سکنی گزیده بود قرار داشتند. نسیمهای باد نورانی که از جانب "هویا" میوزید جانشان را بیتاب میساخت و جان، شوق ِ بیرون آمدن از بدن را داشت. در تماس با آن جریان ناشناخته که "هویا" از آن سرشار شده بود، روحشان مشتاق پرواز میشد و در جسم نمیگنجید. "هویا" از آن سرشـار شده بود، روحشان مشتاق پـرواز میشد و در جسـم نمیگنجید. "هویا" را آنچنان نزدیک و صمیمی یافته بودند که انگار سالها با هم و در هم بودند.
"هویا" نیز ارتباط عمیق و پر شوری با آنان داشت. مثلاین بود که روح "هویا" در جسم قوهای سفید نیز هست و روزی همهي آنها یکی بودهاند و اکنون جدا شدهاند.
آنها خیره به "هویا" نگاه میکردند. در واقع خود را در "هویا" میدیدند و به خود عشق میورزیدند و گمان میکردند که عاشق "هویا" شدهاند. هر چند که این گمان درستی بود امّا واقعیت این بود که آنها خود را در شفافیّت "هویا" دیده بودند...
در قوهای سفید اثری از تردید و دوگانگی دیده نمیشد. اگر هم تردیدی ظاهر میگشت قلبشان آن را میبلعید و عشقشان آن را به آتش میکشید و به محبّت تبدیل مینمود. ایمانشان سفیدی رنگشان را جلا بخشیده و به درخشش وا داشته بود.
قوهای سفید، در برابر کلام و اشارات "هویا" کامـلا ً تسلیم و پذیرا بودند. ارادهي او را چـون ارادهي خـود میدیدند زیرا به قدرت ایمانشان میدانستند که "هویا" از خود ارادهای ندارد بلکهاین ارادهي باد نورانی است که در وجود او جریان دارد. قوهای سفید با روح طبیعت در تماس بودند و از این تماس، رنگشان سفید شده بود. " سفید، که مادر رنگهاست و خود بیرنگ. "
آنها پرندگانی بسیار با وفا بودند و ازاین نظر در میان سایر پرندگان و حتی قوها، رقیب و همتایی نداشتند. وقتی عهدی میبستند تا آخرین لحظه بر آن استوار میماندند و هرگز به عهد شکنی نمیاندیشیدند. آنها ناگفته با "هویا" عهد بستند و در واقع عهد خود را به یاد آوردند. وفاداری بهاین عهد چنان بـود کـه "هویا" حتی در رؤیاهایشان نیز حضور داشت و دیگر از او جدا نشدند...
فرزندان تاریکی
و امّا سیه دلان شب زده، قوهای سیاه، پر از نفرت و پلیدی بودند. بدخواهی شیوهي آنان بود و بدبینی نگاهشان، هر چیزی غیر از مرداب را انکار میکردند و تنها چیزی را که از آینده قبول داشتند، تبدیل شدن مرداب به باتلاق بود که آن را بهشت مینامیدند. قلبهایشان مرده بود و ذهنهایشان راکد و منجمد. روحهایشان به چنان خواب عمیقی فرو رفته بود که بیدار شدنشان غیرممکن مینمود. توجّه بیش از حدّ به مرداب، رنگشان را تیره و سیاه کرده بود.
قوهای سیاه، خـود را میدیدند و جـز خـود هیچ کس را. تنها خـود را میپرستیدند و برای خـود میخواستند. سلاحشان جدایی و تفرقه، و عادتشان، خیانت و عهد شکنی بود. روح طبیعت را مطلقاً فراموش کرده بودند و آن را اندیشهای میپنداشتند و بس. کارشان غوطه خوردن در لجنهای مرداب و حرکاتشان کاملاً بر خلاف ارادهي روح طبیعت بود. تاریکی بر وجودشان احاطه داشت و هر آنچه را که بر خلاف اوهامشان بود، تکذیب میکردند و با نفرت منکر میشدند.
رفتارشان با "هویا" کینه توزانه و چون دشمن بود. حرفهای او را کاملاً بر خلاف خیالات باطـل خود میدیدند و وعدههایش را بر هم زنندهي دنیای پوچ خود...

مرداب زشت و متعفن برایشان دلربا و بازیهای مرداب ذهنشان را از آرزو و خواستن پر کرده بود. حرفهای "هویا" رنجشان میداد و برای آنها چـون نیش مار بود. از شنیدن آن به تنگ میآمدند و به جدال برمیخاستند. از "هویا" و تعلیمات او متنفّر بودند و با چشمانی مملو از بدبینی نگاهش میکردند. البتّه "هویا" خود گفته بود که " برای تو همانم که دربارهام میاندیشی. "
تعصب و تکبر، بوی گندیدهای به آنها بخشیده، به گونهای که فقط برای یکدیگر قابل تحمل بودند. بیشتر قسمتهای مرداب و پشتههای لجن به قوهای سیاه تعلّق داشت به همین دلیل به ترسویان و بزدلانی دروغگو تبدیل شده بودند. اگر هم در میان آنها کسی سهم کمتری از مرداب داشت، تمام تلاش و آرزویش تصاحب قسمت هر چه بیشتری از آن بود.
در حیلهها و حقههای مرداب مهارت داشتند، از این رو خود را دانا و بینا میپنداشتند. آسمان و ستارگان را در آیینهي مرداب میدیدند و چنین به نظرشان میرسید که آسمان و بیکرانگی آن در اعماق مرداب فرو رفته، پس خود را به گمان آسمان به عمق مرداب میزدند، امّا از آسمان هر چه دورتر و دورتر میگشتند.
همّ و غمشان این بود که چه بخورند و به کدام بازی مشغول شوند. با مارهای در مرداب دوستانی صمیمیبودند...
پلکهایشان کاملاً بسته بود و کورکورانه به زندگی خویش ادامه میدادند. گوشهایشان نیز پر از خزه و گِل شده بود و به درستی چیزی نمیشنیدند.
از نظر قوهای سیاه، دوست داشتن مرداب همان عشق به روح طبیعت بود.....
رقص زندگی
"هویا" بدون توجه به عکس العملهای گوناگون و اختلاف رنگ قوها، همچنان به تعلیمات خود ادامه میداد. او از پرواز میگفت. از خطراتی که در کمین است. از آمدن مرگ، از سرزمین زندگی، از اوج گرفتن و فرود نیامدن، از گذر کردن و گذرانیدن، از آماده شدن و مهیّا بودن. از این که کیستند و کجا هستند؟ از کجا آمدهاند و به کجا میروند؟....
و از فرا رسیدن شب و آمدن زمستان، از بهاری که از پی زمستان میآید و میآید. "هویا" ساعتها برای قوها سخن گفت. او همهي آنچه را که قوها برای نجات و رهایی خود بدان نیاز داشتند، بازگو نمود. گفت و گفت. امّا ناگهان از سخن گفتن بازایستاد.
بالهایش را گشود و به قوها فرمان داد که بالهایشان را بگشایند. قوهای وحشی که عمدتاً قوهای سفید و خاکستری بودند، بال گشودند. دراین هنگام، بسیاری از قوها دوباره به اطراف مرداب بازگشته و فریفتهي بازیهای مرداب شده بودند. قوهای باقی مانده تعدادشان زیاد نبود. از آنجا که تا کنون پرواز نکرده بودند، بال گشودن حرکتی عجیب به نظر میرسید.
"هویا" فرمان داد: " بال بزنید " و قوها شروع کردند به بال زدن. برای برخی از آنان همین بال زدن ساده، بسیار سخت و مشکل بود. بنابراین بعضی دیگر از قوهای خاکستری، تسلیم تردید و راحت طلبی شدند و دوباره به مرداب پناهنده گشتند...

"هویا" بال میزد و قوهای خیره شده نیز مانند او، گاهی تند، بال میزد و گاه به آهستگی، گاهی ایستاده و گاهی با دویدن بر سطح مرداب.
همـچنان بـال میزد و حرکـاتی عجیب و نامفـهوم از خود نشان میداد. بـالا و پـایین میرفت، میچرخید، فریاد میکشید، به زیر آب میرفت و به بالا میآمد.
قوهای وحشی نیز تلاش میکردند که همین کار را بکنند. هر چند به درستی نمیدانستند که این حرکات چه مفهومی دارد.
امّا قوهای سفید که به روح طبیعت نزدیکتر بودند و او را لمس میکردند، خیلی زود متوجه شدند،این، همان رقص قوهاست، رقص زندگی، رقصی که قوهای کهن به وسیلهي آن از مرداب جدا میشدند و به پرواز در میآمدند. رقصی که بالها را برای پیمودن مسافتهای طولانی آماده و قدرتمند میساخت. این حرکات، وسیلهای بودند برای ارتباط با روح طبیعت و تماس با او، برای کسب نیرو و توانایی، به قصد آماده شدن روح و بیداری آن، برای به حرکت درآمدن طبیعت وحشی در درون قوها.
... سرما بیشتر و بیشتر میشد و زمستان لحظه به لحظه بر اقتدار خود میافزود. سیاهی قیرگون شب همه جا را در بر گرفت و به اوج خود رسید و تاریکی، که مرداب و مردابیان را در خواب میدید، از غفلت آنان در جهت گسترش فرمانروایی و نفوذ خود استفاده میکرد. ساعتی به همین منوال گذشت.
قوهایی که "هویا" را همراهی میکردند، بر خلاف سایر قوها، در تمام طول شب نخوابیدند و به آموختن و تمرین کردن پرداختند....
در طول مدّت تعلیم، قوهای به خواب رفته در رؤیاهای خود، همراهان "هویا" را مسخره میکردند و برای آنان تأسف میخوردند. آنان را خام و نادان میپنداشتند و به اوهام متّهمشان میکردند. در حالی که خود، غرق در جهل و توهّم بودند، قوهای بیدار را فریب خورده مینامیدند. و آنان به بیماری مهلک خودفریبی مبتلا شده بودند...
قوهای بیدار به همراه "هویا" به رقص آمده بودند. رقص پرواز. در حین رقصیدن گاهی پاهایشان از سطح مرداب جدا میشد و میان مرداب و آسمان معلق میماندند و از این پرش اندک، به وجد میآمدند...
در همین احوال، ناگهان "هویا" فرمان داد: "به سوی آسمان پرواز کنید."

قـوهایی که عمیقاً در رقص بودند، دیگـر فـرصت تردید و انـدیشه نداشتند. بـدون آن که بدانند، رقص شان به آرامیبه پرواز تبدیل شد. "هویا" در جلوی گروه بود. به سرعت بر سطح مرداب میدوید و بال میزد. قوهای بیدار نیز مانند او.
صدای بـال زدن قوها، موسیقی زیبایی را در فضـای مـرداب به وجود آورد تـا بدانجا کـه حتی قـوهای درخواب نیز از تأثیر آن، رویاهای قشنگ دیدند و نظراتشان در بارهي قوهای بیدار، عوض شد.
اما چه فایده، دیگر برای آنان دیر شده بود. دیرِ دیر. "هویا" و قوهای همراه از سطح مرداب به پرواز درآمدند. "هویا" اوج میگرفت و آنان نیز اوج گرفتن را تجربه میکردند.
... قوهای سفید به سوی سرزمین زندگی پر گشودند ولی هنوز قوهای سیاه و بسیاری از قوهای خاکستری در مرداب بودند.
و زمستان آنان را احاطه کرد و سرما امانشان نداد. مرداب همان طور که "هویا" گفته بود، شروع به یخ زدن کرد. دیگر غذایی وجود نداشت. آنان که درخواب عمیقتر بودند در همان حال به مرگ وارد شدند. چه هولناک است خوابیدن در سرمای وحشتناک، که آن خواب مرگ است. قوهایی هم که خوابشان سبکتر بود بر اثر تازیانههای زمستان از خواب بیدار شدند. بدنشان در حال یخ زدن بود. به دنبال غذا میگشتند و گرمای بدنشان را به سرعت از دست میدادند. مرداب از هر سو در حال یخ زدن بود و آنان را نیز به یـخ زدن وا میداشت. سعی کردند حرفهای "هویا" را به یاد آورند و کارهـایی را که "هویا" و قوهای بیدار میکردند، انجام دهند امّا خیلی دیر بود. وانگهی بدون راهنما و معلّم، آموختن و هدایت شدن غیر ممکن است. تازه دیگر فرصت و نیرویی هم نداشتند...
برف زمستانی باریدن گرفت. آنان نیز به ناچار مرگ بزرگ را پذیرا گشتند. امّا پیش از مرگ قوهای خاکستری به جا مانده در مرداب، متوجّه واقعیتی حسرت آور و دلخراش شدند. آنان تـوانستند برای لحظهای خود را در سفیدی برفها و در انعکاس یخها ببینند. بله، آنها دیگر خاکستری نبودند بلکه تیره و سیاه شده بودند و به خانوادهي قوهای سیاه تعلق داشتند....
درسهای پرواز
قوهای همراه، با شور و اشتیاق به سوی سرزمین زندگی پرواز میکردند. قوها دو گروه شده بودند. گروهی در سمت راست "هویا" و گروه دیگر در سمت چپ او پرواز میکردند.
"هویا" خـود در رأس دستهي پرندگان جای گرفته بود.
گلّهي قوها طرحی از یک پرندهي واحد را در آسمان نشان میداد و "هویا" چون سرِاین پرنده واحد.
"هویا" جریان های باد را میشکافت و از میان جبهههای هوا، راه را برای دسته قوها باز میکرد.
گاهی نیز برای مدت کوتاهی جای خود را تغییر میداد. در چنین مواقعی، او به بالای دستهي پرندگان اوج میگرفت و حرکت آنان را از بالا ناظر بود و اشتباهات و خطاهایشان را گوشزد میکرد. بعضی اوقات هم در انتهای کلّهي قوها قرار میگرفت و به قوهای ضعیف تر، قوّت و نیرو میبخشید.

در واقع، همهي قوها دراین پرواز باشکوه نقش داشتند. هیچ قویی به تنهایی قادر به مهاجرت نیست و بدون همسفران، نابودیش حتمیاست ولی افسوس که برخی از قوهایی که بر اثراین پرواز به خود مغرور و به مرض خود بینی گرفتار شده بودند، تصمیم گرفتند که پرواز را به تنهایی، بدون راهنما و جدای از دستهي قوها، تجربه کنند.

آنها با خود میگفتند: "اصلاً چه نیازی به همراهان دیگر است؟ چرا باید ارادهي خود را فدای ارادهي جمع بکنیم؟ آيا واقعاً بدون "هویا" ما نمیتوانیم پرواز کنیم؟ مگر او کیست؟ او هم مثل ماست. پس ما هم میتوانیم مانند او رفتار کنیم و بدون همراهان راه را بپیماییم. از کجا معلوم که خودمان به تنهایی موفق نشویم؟
چه بسا معلّمان دیگری را پیدا کنیم که طور دیگری با ما رفتار کنند. آن طور که شایستگیاش را داریم...."
"هویا" که اینک راهبر و جلودار پرندگان شده بود، ناله و فریادی دلخراش سرداد. قوهای همراه متوجّه منظور او نمیشدند. معنی فریادهایش نوعی بازداشتن و جلوگیری بود. نوعی خواهش و تمنّا مبنی برایـن کـه "خودتان را به کشتن ندهید." قـوها نگـران شدند. "نکـند منظـورش با ماست...". "هویا" متوجّه گفتگوهای درونی آنها شده بود و هشدار میداد و هشدار میداد.
او نگاهی به سمت راست گلّه انداخت و قوهای دیگر نیز کنجکاوانه نگاهش را دنبال کردند. بله، چند قوی نازنین فریب خورده از گروه جدا شدند و مغرورانه و با تکبّر به سمتی دیگر پرواز کردند. بیچاره قوهای خـودبین و خـودرأی. هنوز چند لحظـهای از جداشدنشان نگـذشته بود که بر اثر برخـورد با یکی از جریانهای باد، در آسمان، از هم گسیخته و تکّه تکّه شدند...
پیش ازاین، برخورد با جبهههای هوا و جریان های باد، بارها رخ داده بود و امری عادی تلقی میشد امّا در دفعات قبلی این شکل واحد پرندهها و راهنماییهای "هویا" بود که موجب شکافتن و درنوردیدن آنها میگشت. "هویا" از جریانهای باد برای جابهجا شدن سطح پرواز و سرعت بخشیدن به حرکت گروه استفاده میکرد. او این جریانات را که میتوانستند مرگ آفرین و هلاک کننده باشند، به خوبی و به درستی برای رسیدن به هدف به کار میگرفت...
قوها همچنان به پرواز خود ادامه میدادند. وقتی که آنها برای استراحت در سرزمینی فرود میآمدند، او دوباره به پرواز درمیآمد، امّا این بار با سرعتی چون باد نورانی. در حالیکه قوهای دیگر در استراحت و تجدید قوا بودند او در مناطق اطراف و سرزمینهای جلوتر پرواز میکرد و مراقب بود که مبادا خطر جدیدی در کمین قوها باشد....
"هویا" بر فنون خارقالعادهای تسلط داشت که مدام سعی میکرد آنها را از چشم قوهای دیگر پنهان سازد. ترسش ازاین بود که قوها با دیدناین فنون به آن مشغول شده و از سرزمین زندگی و از همه مهمتر از روح طبیعت غافل شوند. همچنین از این که قوها او را به بتی تبدیل کرده و از خودشان جدایش کنند بسیار وحشت داشت. یکـی از این فنون "پـرواز بدون جسم " بـود. "هویا" به سـادگی میتوانست بدون آن که جسمش را حرکتی دهد به هر کجا که میخواست سفر کند و در هر نقطهای حاضر شود.
سرعتاین نوع پرواز، حیرت انگیز بود. در این نوع پرواز، کافی است که قصد کنی در جایی باشی، در کمتر از یک چشم به هم زدن در آنجا خواهی بود.
حدّ و مرزی برآياین نوع پرواز وجود ندارد. از این طریق میتوانی به همهي کهکشانها و هر نقطه از جهان پرواز کنی. به زیر دریاها، قلّه کوهها، زیر زمین، به اعماق وجود پرندگان دیگر و به درون چیزها. این، روش "پرواز روح " است که به همراه سایر فنون و تعلیمات، "هویا" از باد نورانی و به هنگام وارد شدن او به بدنش، آموخته بود.
بهوسیلهي این شیوههای اسرارآمیز، "هویا" میتوانست به وجود قوهای دیگر وارد شود و از میان روحشان گذر کند. او میتوانست همین کار را با چیزهای دیگری هم انجام دهد.

گاهی بدون آن که خود بخواهد، سرنوشت قوهای همراه را به وضوح بر پردهي چشمانش میدید. ازاین رو به بعضی از قوها با یأس و ناامیدی مینگریست و بعضی دیگر را با امید و اشتیاق نگاه میکرد.
گاهی چیزهایی در درون خود در بارهي بعضی از قوها میشنید که او را غمگین و یا خوشحال میکرد. در تمام طول پرواز، "هویا" بارها و بارها به سرزمینهای زندگی و به ابعاد ناشناختهي جهان سفر کرد. با آن که در میان قوها بود امّا به کرّات اتفاق افتاد که در جایی دیگر باشد...
در میان سفر، "هویا" گهگاهی چیزهایی زمزمه میکرد که آنهایی که بیشتر متوجّه بودند و گوشها و چشمهایشان را کاملاً به سوی او خیره کرده بودند، منظورش را میفهمیدند.این زمزمههای پنهانی همان تعلیمات خارقالعاده و شیوههای اسرار آمیز بود که در نهایت از میان گلّه قوها، تنها عدّه بسیار اندکی معنای آن را دریافتند.این زمزمهها از پیش از آن که "هویا" آشکارا در مرداب سخن بگوید، شروع شده بود...
در این پرواز دسته جمعی، "هویا" به هر یک از قوها کاری محوّل کرده بود. یکـی مراقب پایین و اتفاقهایی که در آنجا میافتاد، آن یکی به جریانهای باد و تودههای هوا توجّه داشت که هر آن ممکن بود در میان پرنده بزرگِ واحد، جدایی افکند و مرگآفرین باشد. دیگری به شکل پـرواز پرندگان دقّت میکرد تا مبادا از طرح پرندهي واحد خارج شوند.
بعضی از آنها در حین پرواز غذا را جستجو میکردند و به دنبال زمینها و برکههای پر غذا بودند...
خلاصه دراین پیکر واحد هر کسی وظیفهای به عهده داشت که با انجام آن، خود و کلّ گروه را در حرکت به سوی سرزمین زندگی یاری میداد.
"هویا" گاهی پـرواز یکدست و مـوزون گلّه را دگرگون میساخت. او بااین اعمال سعی داشت تا شیوههای دیگر پرواز را به قوها بیاموزد، تعلیمیبا حرکت و بدون صدا. گـاهی اوج میگرفت و بـه بالا میرفت و قوها نیز به دنبال او. گاهی مورّب و گاه مستقیم. بعضی از مواقع به جای آن که جریان های باد را بشکافد و راه را باز کند، قوها را بر آن جریانها سوار میکرد و آنان را به جریانی بالاتر میرساند.
گاهی قوها را به بالای ابرها میبرد و زمانی از میان توده های ابر سفید عبورشان میداد. در چنین مواقعی، قوها گمان میکردند اینجا که همه چیز سفید است، باید همان سرزمین زندگی باشد و حال آن کهاین تنها علامتی از نزدیک شدن به سرزمین زندگی بود.
هرگاه "هویا" متوجّه خطـری میشد، تغییری در وضعیت پرواز قـوها به وجود میآورد. فـرمان میداد که تندتر یا آهستهتر بال بزنند، به چپ، به راست یا به بالا بروند. حتی گاهی فرمانش این بود که بال نزنید و تنها بالهایتان را بگشایید و بگذارید بادها شما را حرکت دهند...
بله، قوها در پرواز به سوی سرزمین زندگی، از زمستان، از شب، از جریانات گوناگون باد، از دشتها و کوهها، از ابرها و بارانها، و از دریاها و رودخانهها گذشتند.
امّا در میان راه، آنان بسیاری از دوستان خود را از دست دادند. خطراتی که "هویا" در مرداب با دقّت از آن سخن میگفت و پیدرپی تذکرش میداد، اکنون آشکار شده بود. قوهایی که در مرداب تعلیماتش را عمیقاً نفهمیدند، در طول مسیر، توقف کرده و هلاک گشتند. قوهایی که تمرینات در مرداب را به درستی و به طور کامل انجام ندادند، اینک در پروازشان دچار مشکل شده بودند.
مهمترین خطری کـه "هویا" بر آن تأکید میورزید، غفـلت از روح طبیعت و تـوّجه به خـود بـود.
" درد و رنج در من است و رهایی و خوشبختی در او. "این تعلیمیبود که "هویا" بارها آن را تذکر داد. او هـر بار به زبانی دیگـر ازاین خطـر ویرانگر و از آن راه نجـات، سخـن میگفت. گاه خـواب و اوهـام مینامیدش و گاهی نفرت و نادانیش میخواند.
به محض آن که قوها گرفتار "من" میشدند، به بیماریهای کُشنده مبتلا میگشتند. خودخواهی و خودبینی، و تردید و بدبینی از شایعتریناین بیماریهای مهلک بود.
.....
با گذر قوها از سرزمینهای میان راه، نیروی خوفناک اوهام، بعضی دیگر از آنها را به بهانههای مختلف در خود بلعید و از ادامه سفر بازداشت. بعضی از قوها گمان کردند، دریا همان سرزمین زندگی است پس در آن ساکن شدند امّآ موجهای بیرحم دریا آنها را چنان در هم کوبید که دیگر هرگز به خود نیامدند و طعمهي دریای خروشان گشتند.
عدهّای دیگر، مجذوب زیباییهای پایین شدند و در نزدیکیهای زمین به پرواز خود ادامه دادند. هر چند سعی داشتند تا گروه را نیز گم نکنند و پا به پای آنان حرکت کنند. اینان هم صید شکارچیان کمین زده شدند و به غذای آنان مبدّل گشتند.

چند قوی دیگر هم در دشت ها ساکن و توسط گرگها و روباهها دریده شدند.
قـوهای زیادی ازایـن راهها و راههای دیگـر نابـود شدند و علـت نابـودی آنهـا همیشه یک چیز و آن "گرفتار شدن به من" و "پیروی نکردن از اراده و حرکت باد نورانی" بود.
چنین به نظر میرسید که بعضی از قوها از شدّت ضعف و خستگی به فرود نابهنگام و بیموقع مجبور میشدند ولی در واقع این ضعف نیرو هم، از کم بودن عشق و افزایش نفرت و بدبینی ناشی میگشت و گونهي دیگری از آن هیولای پلیدی و تاریکی که "من" نامیده میشد، بود...
با آنکه "هویا" در طول پرواز از شوری عظیم و سروری بیحد برخوردار بود اما با مشاهده از دست رفتن عزیزانش که چون جان خود آنان را دوست میداشت. همانند تکّه ابری سفید و روان میگریست و اشکهایش جاری بود.

قـوهای همراه گمان میکردند که "هویا" خسته شـده، عـرق کـرده و این عـرقهـای اوسـت که میریزد...
هر بار که قوها فریب "من" را میخوردند، "هویا" همان ناله و فریادهای عجیب و سوزناک را سر میداد. فریاد میکشید و اشک میریخت، و قوها متوجه میشدند که دوباره باید خبر مهمی باشد.
"این بار نوبت کیست؟"
حالا دیگر تعداد قوهای همراه خیلی کم شده بود. از هر هزاران قویی که در مرداب زندگی میکردند، تنها یکی باقی مانده است. این بسیار غم انگیز است ولی در برابر سرنوشت، چارهای جز تسلیم نیست. باید آنرا پذیرفت...

در پرواز، "هویا" به شیوهای که در مرداب تعلیم میداد، عمل نمیکرد. او قوها را عملاً با تعالیم مواجه میساخت. او در واقع اسرار هدایت و فنون پرواز را به آنان میآموخت. با خطرات رو در رویشان میکرد و ایمانشان را هر لحظه محک میزد. در تنگنایشان میگذاشت و رضایتشان را خواستار بود. قدرتشان میبخشید و وفاداریشان را مینگریست. بله، او با پرواز و حرکات خود به قوهای بیدار چنین تعلیم میداد که:
"پرواز فرصتی است برای گذر از سرزمینهای ناشناخته، فرصتی برای تجربهي آسمان و لمس آن. پرواز، بزرگی میدهد و انتظار فروتنی دارد. عظمت است و امّا به تواضع نیازمند. پرواز، شوق سفر میخواهد و شور او. پرواز، هنوز بالا نیست بلکه میان بالا و پایین است و معلوم خواهد کرد که آيا تسلیم جاذبهي زمین خواهی شد یا جاذبهي آسمان؟ در زمین بودن و جذب آن شدن، مرگی است آرام امّا از آسمان فرو افتادن و جذبهي زمین را پذیرا گشتن خرد و تکّه تکّه شدن است، و این مرگی است دردناک و وحشت انگیز.
پرواز، پیمودن آسمان است و به آن سوی باران رفتن. ورا را بوسیدن و به فرا رفتن. شکافتن هوای زندگی و کاویدن فضای به چشم نیامدنی. پرواز، خود را به باد وزان سپردن است و وزیدن. عبور است و از دور به نظر رسیدن.
پرواز، از بالا دیدن است و از پایین دیده شدن. گذشتن و گرفتار نشدن است. دوست داشتن است و دل نبستن. پرواز، سبکبال بودن است و نداشتن. پرواز، ارتباطی عمیق است با آنچه در عمق آسمان است. پرواز، کلید رهایی است....
و پرواز، سکوت است و گاه فریاد کشیدن، سکوت است و گاه فریاد کشیدن. "

اینجا و حالا سرزمین زندگی
سرانجام قوهای همراه به مقصد رسیدند. به سرزمین زندگی. آنجا سرچشمهي همهي آبها بود. آب که اساس زندگی است. همهي رودخانه ها از آنجا جاری میشدند و آب دریاها و اقیانوس ها از آنجا میآمد. همهي چشمههای پاک دنیا، ریشه در سرزمین زندگی داشتند.
با آن که باد نورانی همهي جهان را در بر گرفته امّا خانهي زمینی او سرزمین زندگی بود، همانطور که تاریکی و پلیدی در مرداب سکونت داشت در واقع سرزمین زندگی در میان باد نورانی بود. به همین دلیل در آنجا همه چیز روشن و شفاف بود. هوا، نه سرد و نه گرم بود. خبری از سیاهی و پلیدی نبود.
فضا از عطر روح طبیعت سرشار شده و هر پویندهای را مست و مدهوش میساخت.
مهی نورانی همه جا را پر کرده بود و آبها از همین مه نورانی سرچشمه میگرفتند. این مه نورانی به چشمها قدرت دیدن و به گوشها توان شنیدن میبخشید. در این مه اسرار آمیز چنان لذّت عظیمی نهفته بود که هر پرندهای را از خودبیخود میکرد و به حیرت فرو میبرد...
برای توصیف تجربهي سرزمین زندگی کلمهي نجات یافتن گویا و مناسب است، همانطور که "هویا" زندگی در مرداب را اسارت و مرگ تدریجی میگفت... امواج نور که از مرکز مه نورانی به همه جا منتشر میشد، فضا را به دریای موّاجی از آرامش و سرور تبدیل کرده بود. موسیقی زیبا و آسمانی که از صدایی کشیده با عمقی نامحدود در فضا پیچیده بود، چون طبل در قلب قوها ضربه میزد و آنـان را چه خوش مینواخت...
"هویا" به آرامی فرود آمد و قوها نیز به دنبال او، در میان مه نورانی جای گرفتند. آنها از شدّت شادی و خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. فریاد میزدند و میرقصیدند. سرهایشان را به علامت سپاسگزاری به سوی آسمان بالا میبردند و جیغ میکشیدند. آنها حق داشتند زیرا آنجا بهشت قوها بود.
وجودشان از مستی و لذّت پر شد. مه نورانی آنها را نوازش میکرد و در روحشان میفشرد. میخندیدند و میگریستند.
قوها آنقدر شفاف شده بودند که میتوانستند یکدیگر را در هم ببینند. چه اتفّاق اعجاب انگیزی. قوهایی که به سرزمین زندگی رسیدند، همه سفید شده بودند. قوهای خاکستری نیز سفید شده بودند و حتی لکّهای تیره هم در آنها دیده نمیشد. آنقدر باد بر آنان وزیده و بهقدری پرواز کردن پاک کننده بود که همه رنگها از میان رفته و آنچه به جا مانده، سفیدی است...
به سوی من آ
"هویا" به آرامی و در سکوت محض، قوهای محبوباش را مینگریست و از این که آنان نجات یافته و به حضور روح طبیعت بازگشته بودند، همهي وجودش به لبخندی که از سروری لایتناهی خبر میداد، شبیه شده بود.
بااین وجود دردی مبهم و زیبا در جانش پیچید. دردی که نه از ضعف و بلکه از عشق بود. به همین دلیل خنده اش به گریه آمیخته شد. نه میخندید و نه مینگریست. قوهای از دست رفته که چون جانش به آنها عشق میورزید را به یاد میآورد و در بی دردی، درد میکشید.
" کجایید ای گمشدگان، کجایید ای تردید کنندگان. کجایید ای تکذیب کنندگان،
کجایید ای فریب خوردگان...
کجایید، کجایید، کجایید تا ببینید که جز حقیقت نگفتم. "
از سوی دیگر از جانب بالا کششی عظیم و نوایی آشنا او را به سوی خود فرا میخواند و او وداع با یاران وفادار و معشوقان زمینی خود را نزدیک میدانست.
آوایی قدیمی و نزدیک، از جهانی ناشناختنی، از اعماق باد نورانی و از قلب روح طبیعت، به نجوا و به آهستگی صدایش میزد.
" به سوی من آ،ای فرزند محبوبم. به من بازگرد که مشتاقانه در انتظار توام. "
"هویا" دریافت که وقت سفر به بینهایت است. سفری به مرکز هستی. و این زمان آخرین آموزش است. تعلیم اعظم. این تعلیم تمام نشدنی و نامحدود است و آن "سکوت پر صدا" ست.
سکوتی که نه صدا و نه خاموشی است. سکوتی که مادر اسرار است. سکوتی که آشکار شدن در عین محو شدن و بودن را در نبودن یافتن است....
قصد "هویا" این بود که به قوهایی که اینک به فرزندانی دوست داشتنی و معشوقانی پاک تبدیل شده بودند، بفهماند که " ارتباط با روح طبیعت، کافی نیست بلکه باید به او پیوست و با او یکی شد. "
"هویا" نفس عمیق و بی سابقهای کشید. دمیکـه دیگـر بازدمی به دنبال نداشت. از شدّت این دم کلمهای شبیه "هو" در فضا جاری شد، صدایی چون فرو ریختن جهان که هستی را به لرزه در میآورد. قوها شوکه شدند، حیرت زده و مبهوت "هویا" را نگاه میکردند. از این صدا قلبهایشان پاره شد و چون سیل وجودشان را در بر گرفت. این صدا در خود تولّدی دوباره داشت. قوهایی که آن را شنیدند در خود انقلابی بزرگ را شاهد بودند...
تعلیم اعظم
"هویا" بیاراده و بدون آن که تلاشی کند به رقص آمد، رقصی مجذوب کننده و کُشنده. او رقصانده میشد و این رقصِ وحدت و یگانگی بود. رقصی که چشم بینندگان را دگرگون ساخت و برای آشکاری حقیقت آماده نمود. او حرکتی نمیکرد و بیکوشش بود. رقصانده میشد.
در واقع "رقصنده و رقص و رقصاننده یکی بودند." روح طبیعت در وجود "هویا" خروشید و باد نورانی در درونش چون طوفانی ویرانگر بر پیکرش کوبید. صدای "هو" همان فریاد باد نورانی بود که از درون "هویا" قصد بیرون آمدن داشت. وجود "هویا" به کوه آتشفشانی میماند که لحظهای دیگر طغیان میکند. تمام بدنش، جزء جزء پیکرش و ذرّه ذرّهي وجودش "هـو" را فریاد میزد، فریادی کشیده و عمیق چون صدای باد، فریادش بسان نعرهي آسمان بود و به عمق اعماق.
آری، روح طبیعت جسمش را شیفته و مجذوب ساخته و آن را به سرعت در خود حل میکرد و نابود میساخت. روح طبیعت میخواست از طریق او کاملاً آشکار شود و جسم "هویا" حجاب و پوشاننده بود. باد نورانی که تا به الآن بسان گردبادی در وجودش آشیان داشت،اینک اراده اش بر آن بود که مانند سیلی خروشان جاری شود و قوهای همراه را در بر گیرد...
همه چیز در لحظه رخ داد.
پیکر "هویا" یکپارچه کلمه را فریاد زد و در روح طبیعت ذوب گشت. "هویا" به روح طبیعت پیوست و با باد نورانی یگانه شد. باد نورانی همهي پیکرش را در خود ویران و با خود یکسان ساخت. انفجاری عظیم واقع شد و باد نورانی با فریادی جاودانه او را در خود فرو برد و چون نسیمیبر قوهای محبوب "هویا" وزیدن گرفت. "هویا" به آهستگی و امّـا به سرعت محو میشد. او به نادیدنی میرفت و دیگر دیدنی نبود. "هویا" در روح طبیعت فنا شد و به این ترتیب تا ابد جاودانه گشت و بقا یافت.
بیداری و بیماری عشق
باد نـورانی در آن فضای پـر مه، لمس شدنی بود. او چـون طوفان و نسیم بر قوهای سفید وحشی میوزید و آنان را از خود سرشار میساخت و این "هویا" بود که در وجود محبوبان خود میریخت. قوهای سفید برای لحظهای به خواب رفتند، خوابی که "هویا" در آن روز که باد نورانی، طوفان وار بر او وزیده بود، آن را تجربه کرد.
قوهای سفید هر کدام "به اندازهي عشق و تسلیمشان از باد نورانی پر شدند و از مه نورانی که سرچشمهي همهي آبها بود و خود، آب حیات، لبریز گشتند." در طوفان نور و مه شفّاف، آنها چیزی در میان مرگ و زندگی را تجربه کردند...
پس از زمانی طولانی که به نظر لحظهای بیش نمیآمد، قوهای همراه که اینک حاملان باد نورانی بودند، از آن خواب پر اسرار بیدار شدند. آنها دوباره متولّد شده بودند.
در یکایک آنها، افسوس که اندک بودند، تحوّلی بزرگ رخ داده بود. گمان میکردند که "هویا" هستند و "هویا" به وجودشان وارد شده...
قوهای سفید، حاملان باد نورانی،اینک راهنمآيان راستین و معلّمین زندگی بودند.
در اوج آرامش، روح طبیعت وجودشان را مـوّاج و خروشان ساخته بود. آسمان و زمین را در خـود میدیدند و خود را در آسمان و زمین. دیگر نه احساس تشنگی داشتند و نه گرسنگی.
آنها به چشمههایی از مه روشن و باد نورانی مبدّل گشته بودند. آماده برای سیراب کردن تشنگان و غذا دادن به گرسنگان، و مهیّا برای نجات اسیران تاریکی و فریب خوردگان "من".
آنها متوجّه شدند که دیگر تنها این جسم محدود نیستند، بلکه هستی نامحدود و جاودانه اند. آنان به وضوح میدیدند که همان نیرویی که به خورشید روشنایی بخشیده، همان نیرویی که ستارگان را آشکار و پنهان میسازد، همانی که بادها را به حرکت درمیآورد، همان قدرتی کهاین جهان را به وجود آورده و حرکت میدهد، همان قدرت، در درون آنها و در اراده شان نهفته است...
وقتی که حامـلان باد نورانی به خود که دیگر بی خود بود، آمدند، وقتی متوجّه شدند که "هویا" رفته، زار زار میگریستند، چنان میگریستند که آسمان را نیز به گریه واداشتند و آسمان نیز باریدن گرفت و چون ابرهای پاییزی میگریست.
"هویا" دیگر نیست. او رفته. لذّتِ بدون او، رنج باد. شادی ِ بدون او، نفرین باد. رهایی ِ بدون او، اسارت باد. خوشبختیِ بدون او، هرگز مباد، هرگز مباد. "
عجیب است، چون "هویا" نیز در آن روزها جملاتی شبیه به این را میگفت.
یکی از قوها با به یاد آوردنِ رفتن و فدا شدن او، بدنش را از روح محروم کرد و به شوق "هویا" شتابان به جستجوی او در بینهایت رفت. با رفتن "هویا" او نیز رفت و به "هویا" پیوست.
اما باد نورانی که در وجود حاملان خود جریان داشت به دیگر قوها چنین اجازهای را نمیداد پس رنج آنان بسیار افزونتر گشت.
درد وصل
و آسمان که با مشاهدهي نالهي قوها، گریان شده بود، آذرخشی آبی بر آنها فرستاد. آذرخش آبی، آسمان و زمین وجودشان را برای لحظهای جاودانه روشنایی بخشید و در باد نورانی ناپدید گشت. با مشاهدهي رعد آبی و شنیدن صدای آن، حاملان باد نورانی واقعیّتی را به یاد آوردند و آناین بود که،
" درست است "هویا" را دیگر نمیبینیم امـّا او به جـای دوری نرفته بلـکه در وجودمـان ریخته. "هویا" در رگهایمان جاری شده و در روحمان ابدی گشته. "هویا" همیشه با ما و در ماست. "
با درک این واقعیت، قوهای سفید وحشی دوباره از سرور و شادمانی پر شدند امّا چشمهایشان بدون آن که بخواهند یا بتوانند جلوی آن را بگیرند، میگـریست. چشمها دیگر "هویا" را نمیدیدند، پس میگریستند. صدای "هویا" در گوشهایشان طنین افکن و به آوای باد نورانی، آمیخته شده بود. درد مبهم عشق و سوز و گداز آن دوری ناپیدا و باور نکردنی، بدون توجّه به سرور و آرامش که از آن سرشار بودند، برای خود میخواند و میخواند.
او دوباره میآید
از این پس قوهای سفید وحشی مانند باد نورانی میاندیشیدند و حرکت میکردند. اکنون دیگر معنای زمزمههای "هویا" را میدانستند. باد نورانی همیشه یک صدا داشت امّا حاملان او در هر لحظه صدایی از آن میشنیدند و معنایی را متوجّه میشدند و چنین گفت:
" رفتگان را بازگردانید، کوران را بینایی بخشید و کران را شنوایی...
تاریکی ها را بزدایید و فرزندانم را نجات دهید. "
حاملان باد نورانی متوجّه مأموریت بزرگ خود شدند. مأموریتشان، همان مأموریت "هویا" بود. تصمیم گرفتند به سرزمینهای دیگری که پرندگان در آنها زندگی میکردند بروند تا پیش از آن که زمستان به آن مناطـق نیز برسد، پـرندگان آنجا را نجـات دهند و به سرزمین زندگی، به حضـور آشکار باد نورانی باز گردانند.
زمان خداحافظی فرا رسید. " امروز عجب روز خوب و دردناکی بود. لحظهای پیش، وداع با معشوقمان و لحظهای دیگر، جدایی از دوستان یکرنگمان."
بنا بر فرمان سرنوشت و به دست تقدیر هر کدام به سوی نقطهای از جهان به پرواز در آمدند...
از آن زمان به بعد، قوهای وحشی هر گاه خاطرات معشوق سفر کرده و دوستان جدا شده را به یـاد میآوردند، سوز و گداز عشق به صدایی بدل میگشت و قوها فریاد میکشیدند. با آن که در کنار هم نبودند امّا چون در میان هم بودند حتّی از دور دستها صدای فریاد دوستان خود را میشنیدند و به آن جواب میدادند و این گونه درد پر لذّت خود را آشکار میساختند. آنان نه رنـج میکشیدند و نه لذّت میبردند زیرا به فراسوی دوگانگیها گام نهاده بودند، به فضایی نامحدود و شور و شوقی بیمنظور.
اکنون به وضوح میفهمیدند معنی آن درس را که "هویا" میگفت:
" پرواز، سکوت است و گاه فریادی کشیدن. "
و در آن رویای راستین،
اینچنین حقیقت آشکار شد
و حقیقت هر لحظه آشکار میشود.

" در پايان و به عنوان پايان
تمثیلی بدون شرح را به روایت خود استاد میآوریم "
اشارهي عشق
و آن بود عاشقي بيخبر در كنار بركهاي خاموش و ارادهي آسمان چنين بود كه باخبر شود.
ناگه ماهي بركه را شور آزادي به رقص آورد و بدين گونه ماهي از آب بيرون جهيد.
و صـداي ايـن جهـش بود كه عـاشق بـيخبر را متـوجّه ساخت. او خيـره ماهـي را نگـريست و سـوداي " زندهي روان " بر قلبش چيره گشت. آرزوي به چنـگ آوردن ماهـي قلبش را چـون چنگ مينواخت غـافـل از آن كـه زندهي روان خـود " فراچنگ " بود...
به قصد گرفتن ماهي تلاش آغاز نمود بيخبر از اين كه تقدير آن بود كه خود گرفتار آيد.
او آزمود هر آنچه آزمودني بود و به كار بست آنچه به كار بستني بود تا شايد ماهي به دام افتد ليك ماهي خود دام بود، دام او...
اندكي ماهي در دسترس مينمود اما چه فايده زيرا كه ماهيگير دور از دسترس بود. براي ماهي طعمه انداخت در حالي كه طعمة ماهي شده بود و خود نميدانست...
او مي خواست " زندهي روان " را صاحب شود امّا " زندهي روان " صاحب بود بر همه چيز. ميخواست آن را به دست آوَرَد ولـي " زندهي حاضر " بَـر دست بود و بـه دست نميآمد.
كوشيد كه به او از طريق كتابها نائل شود، بيفايده بود. بر بالاي سطح نظر انداخت و در زير سطح اما اثري از او نبود و نبود.
به ياران متوسل شد تا قدرتش افزون گردد و عزمش پرجزم، افسوس كه تأثير ننمود و از مقصود دور گشت....
و اين گونه بود كه عاشق بيخبر اشارات آنسو را به تدريج دريافت و فهميد كه او را حتّي از طريق عبادت جمع نخواهد داشت زيرا او داشتني نبود و هر داشتني داشتة او بود و او فارغ.....
شوقِ " زندهي سيّال " چنان روحش را نواخته بود كه عقل با او وداع گفت و عاشـق خود را به آب زد و به دنبال " آزاد روان " ديوانه وار دست ميزد و پـا ميزد. "آزاد" بود كه هر چه شورانگيزتر طبل عشق ميزد و جنون مي آفريد....بي فايده بودُ بيفايده بود.
عاشق بي خبر داشت كه باخبر ميشد و آن زمان بود كه عاشق همان عاشق بود. اين بار صبر آزادي كه دربند مينمود و اسير بركه لبريز شد و نعره زد كه، اي عاشق بازي بس است با خبر شو...
و ماهي آزاد به سوي آسمان روان شد. ماهيگير ديگر ماهيگير نبود اين آزاد بود كه انسانگير شد...
آن كه پيش از اين ماهيگير بود دست از آزمودن كشيد، بر راهها چشم پوشيد و در جستجوي " نه چيز " كوشيد. دگر نيازمود زيرا "او" آزمودني نبود. هواي دست يازيدن برون شد و آواي عشق ورزيدن پيچيده در درون....
و آن بود كه به دنبال زندهي روان، روان شد، آن خيره بود و بر عقل چيره. از فكر تهي گشت و از دام آن چه زيبا جست !...
و ماهي رفت و عاشق چون سگي وفادار به دنبال او، "آزادِ روان" گذر كرد از راههاي پهن و باريك، از پيچها، از پسها و بسها. از اين قفس بدان قفس. از بركه و آبگير، از مرداب و رودخانه. و عاشق چنان روان شد كه مانند روان شد، نه عين روان شد نه نه، او ديگر روان بود. چنان بود كه عاشق و آزاد از يكدگر معلوم نبود.
گاه ماهي به دنبال عاشق و گاه عاشق به دنبالش. و چون آن دو ديگر يك بودند و دو ننمودند عاشق ماهي شد و ماهي عاشق و آن كه ماند نه اين بود و نه آن پس او بود كه در لايتناهي آسمان محو گشت و جز آواي روحبخش از "او" نماند، نيست شد.
**************
ضميمهي (چاپ سوم) روياي راسيتن
ميخواستم در اين ضميمهي جديد، اصل تمثيل پرندگان مهاجر را كه داستان روياي راستين با الهام از آن نوشته شد، بياورم اما در اين بين به تمثيل زندگان مرده برخورد كردم كه استاد ايليا "ميم" بيان فرموده است. نتيجه اين شد كه به جاي متن اصلي پرندگان مهاجر، قسمتهايي از شرح تمثيل زندگان مرده را كه در يكي از سخنرانيهاي ايشان بيان شده است، بياورم.
پريا
تمثيل زندگان مرده
دنيا قبرستان شده و قبرها از گنديدگي و فساد پر شده. گاه زندگاني اندك از ميان قبرها و كنار قبرستان ميگذرند و چه بسيار است مردگان و مرده پرستان و مرده خواران. سپاه عظيمي از لاشههاي جنبان را ميبيني كه به جان هم افتادهاند و پنداشتهاند كه زنده اند، چون ميجنبند.
مردگان به كار مرگ مشغولاند و هر لحظه ميميرند و اما ديگر زنده نميشوند. از مرگ ميخورند و از مرگ مينوشند و به مرگ ميانديشند. مردگان مرده پرستانند. معبودشان مرده و آنكه مرده ميپرستد و به مرگ مشغول است، خود ميميرد و در قبر جاي ميگيرد. آنان براي تداوم زندگي در قبر ميكوشند و افزودن بر تاريكي قبر و كاهش محدوديتهاي مقابر، توجه آنان را به خود واداشته.
با آنكه قبرستان، پر از قبر شدگان است اما همه تنها هستند و هر چه بر تعدادشان افزوده ميشود تنهاتر ميشوند. وحشت و تاريكي و پليدي، درون قبرها را فرا گرفته و از بيرون، قبرستان را هم در خود پوشانده.
در اين قبرستان همه چيز مرده است. خندهها و گريهها مرده اند. آنان ميخندند و ميگريند اما گريه و خندهي مرده، خود مايهي تعجب است. در قبرستان، دانش به فراواني يافت ميشود اما همهي آن علوم و دانستهها مرده است و دانستن آنها نيز به مرگ بيشتر منجر ميشود.
آنان را ميبيني كه باهماند. به درستي ببين كه ميبيني بيهماند و دور از هم، همه از روح مرگ و نيستي تغذيه ميكنند و از آن اشباع ميشوند. مردگان شتابان ميروند ولكن در محروميت و از هم گسيختگي فرو ميروند. وجود آنها به سفرهاي براي كرمها و مارها و مورها تبديل شده و دائماً در تهاجم يغماگرانند.
بعضي چناناند كه خود به قبرستان پيوستهاند و از آن جدا نشدنياند. به خاك قبرستان تبديل شدهاند و عدهاي هنوز وارد قبر نشده اند و اميدي هست كه به زندگي بازآيند. چه كماند و نادرند زندگان و چه ناياب و كميابند زندهكنندگان.
همه ميپندارند كه زندهاند و اگر زندهاي در ميانشان يافت شود او را چون مرده ميبينند، كه در شهر ديوانگان، ديوانه عاقل است و عاقل ديوانه.
مرده مرده است چه فرقي ميكند كه باشد، چه داشته باشد، او را چه بنامند و چكار كند؟ مرده هر روز در حال مرگ است چه فرقي ميكند كه بر او چه ميگذرد، دربارهي خود چه ميپندارد يا دربارهي او چه ميپندارند. چه فرقي بين پادشاه مرده و فقير مرده است؟ مردهي خوشبخت و مردهي بدبخت. مردهي ... زندگي از زنده جاري ميشود و از مرده هيچ كار حقيقي برنميآيد.
اي مردگان، زنده شويد كه اين اولين نجات شماست. جز براي زنده شدن تلاش نكنيد و جز زندگي را نجوييد. كتاب مردگان را نخوانيد مگر براي گذر از قبرستان. روح خود را از دانش مرده بشوييد و حال خود را از قال مرده خالي كنيد. كفنها را پاره كنيد، تابوتها را بشكنيد و خاكها را كنار بزنيد و از قبر برخيزيد. خود را به زنده كننده برسانيد كه اگر روحتان را لمس كند از زندگانيد و اگر نكند، زنده شدن كي ميسر است.
احياگر مردگان و القاگر روح را بيابيد و دم او را در روح خود تجربه كنيد و از قبر بيرون بياييد. خداي زنده را بپرستيد و زنده شويد. تعليم زنده را بياموزيد و بينا شويد. حتي اگر قطرهاي از تعليم زنده را يافتيد آن را مانند چشم هاي تان كه به شما بينايي ميدهند، حفظ كنيد و قدر بدانيد كه آن قطرهي زندگي در خود قادر است همة وجودتان را به چشم و تمام چشمتان را به مشاهده و همهي مشاهده را به شهود و شهود را به شهد لايزال اتصال مبدل كند.
اگر به اندازهي همهي سنگهاي عالم تعليم مرده را داشته باشيد در برابر آنكه به اندازهي قطرهاي از تعليم زنده برخوردار است، فقيريد و محتاج محسوب ميشويد. اگر فقط يك دوست زنده داشته باشيد بسيار با ارزشتر از آن است كه به اندازهي همهي مردمان جهان داراي دوستاني مرده باشيد. تعليم زنده زندگي ميبخشد و معلم زندگي زنده ميكند و زندگي ميآورد.
تعليم زنده كار معلم زندگيست و آموزگاران مرده جز آموزههاي مرده براي آموختن ندارند و جز آن نميتوانند.
از تعليم زنده، زندگي زاييده ميشود و معلم زندگي زايندهي زندگيست. او كه نور دارد و نور ميدهد و نور ميزايد. تعليم زنده مثل باران است و معلم زندگي مانند ابر، آن مانند نور است و معلم زندگي چون خورشيد. از باران زمين زنده ميشود اما مرداب، آب راكد و فاسد و مرده است. تعليم مرده نور نيست، حجاب نور است. نور زنده را نور زنده كننده و زاينده و زداينده را بيابيد.
نور را از نور يافتگان بگيريد و از تاريك شدگان نگيريد. مرده را با نور چكار؟ براي نور به سراغ مردگان نرويد و به قبرستان قدم نگذاريد. مرگ و مقابر را براي مردگان واگذاريد و خود را در مسير وزش باد نوراني كه زندگي ميآورد بگذاريد. بر ارتباط خود با زندگان و نور زنده بيفزاييد و فزوني زندگي را در خود شاهد شويد. جز براي رهايي از شر مردگان به آنان نزديك نشويد كه از مرده خيري به شما نميرسد مگر عبرتها و پندهايي كه در آن است. نگاه خود را زنده كنيد و در چشم خود زندگي را ببينيد و هستي را زنده ببينيد.
از نور لايزال دور نشويد كه بازندگان زندگي محسوب ميشويد...
و شما اي زندگان از نور زنده بارور شويد و كودك الهي را در درون خود بپرورانيد و براي فارغ شدن از خود آماده شويد. منتظر زاييدن ملكوت الهي در خود باشيد و براي تولد دوباره مهيا شويد. معشوق را در يكي بيابيد و به يكي در معشوق عشق بورزيد.
... آنگاه مست شويد و شوريده شويد و به شور آييد و به رقص درآييد و سر خود را به دست بگيريد و خود را به دست معشوق بسپاريد و در سرور ابدي با پادشاه آسمانها و سرور زيباي خود، برقصيد و برقصيد و برقصيد.

1ـ تمثیل های ربانی خود موضوع کتاب مستقلی است که تنها بخشی از آن در کتاب " جریان هدایت الهی " آمده است . (پ . ا)
شابک 6- 8- 91702- 964 964-91702-8-6 ISBN
چاپ اول: بهار 1379 تیراژ 5000 جلد لیتو گرافی: رآيان، چاپ کیانقش
قیمت با کاغذ معمولی 950 تومان * با کاغذ گلاسه 1350 تومان
نشر تعالیم حق ـ 3192356 ـ 6438773، صندوق پستی: 567- 19945، 167- 17645
نشر تعاليم حق
تهران ـ زمستان 1377ـ کلیه حقوق محفوظ است
الهی، پیما 1352
رویای راستین / تدوین و بازنویسی نهایی پیما الهی ؛
نقاشی: منیژه ارونقی به کوشش شباب حسامی(پریا ) ـ تهران
نشر تعالیم حق، 1379
92 ص. ISBN 964- 91702- 8-6
فهرستنویسی بر اساس اطلاعات فیبا
1ـ داستانهای فارسی ـ قرن 14.
الف. ارونقی منیژه ب. حسامیشباب (پریا ) ج. عنوان. 62/ 3 فا 8
ر 794 الف
26308 ـ 78 م
9ر753 ل/7953 PIR
1379
کتابخانهي ملی ایران
دریافت صوت کتاب
دریافت متن کتاب
دریافت آلبوم تصاویر
دریافت موسیقی
بازگشت Share
|