چند سال پیش در یك روز گرم
تابستان پسر كوچكی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده كنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می كرد
و از شادی كودكش لذت می برد که ناگهان تمساحی را دید كه به سوی پسرش شنا می كرد. ...
او وحشت زده به سمت دریاچه دوید
و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیر شده بود. تمساح با یك
چرخش پاهای كودك را گرفت تا زیر آب بكشد مادر از راه رسید و از روی اسكله بازوی
پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می كشید ولی عشق مادر به او آنقدر زیاد بود كه
نمی گذاشت پسر دركام تمساح رها شود.
كشاورزی كه درحال عبور از آن
حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگك محكم بر سر تمساح
زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان
رساندند. دوماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا كند.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ
سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری كه باكودك مصاحبه می
كرد از او خواست تاجای زخم هایش رانشان دهد. پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتی
زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
"این زخم ها را دوست
دارم، این ها خراشهای عشق مادرم هستند."
* * *
گاهی مثل یك كودك قدر شناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چه قدر دوست داشتنی هستند.