وقتی
کوچک بودیم مادربزرگ برایمان قصه می گفت ...
یکی بود
یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود...
در زمان
های قدیم دو فقیر بودند که هر کدام در یک سوی دروازۀ بزرگ شهر نشسته بودند. هر
کدام از آنها به اصطلاح ما امروزی ها شعاری داشت؛ شعار یکی از آنها این بود:
"کار
خوبه شاه بسازه"
و شعار
دیگری این که:
"کار
خوبه خدا بسازه"
از قضا،
روزی شاه از کنار آن دروازه عبور می کرد که آوای آن دو به گوشش خورد و طبیعتاً
شعار "کار خوبه شاه بسازه" به مزاقش خوش آمد. از این رو به کارگزارانش
سفارش کرد که به مدت چهل شب، هر شب ته یک دیگ یک سکۀ طلا بگذارند و دیگ را پر از
غذا کنند و از طرف دربار شاه به آن فقیری بدهند که آوای "کار خوبه شاه
بسازه" را سر می دهد.
همان شب
کارگزاران شاه، دیگی را طبق فرمان او چیدند و از طرف دربار برای فقیر مورد نظر
بردند. او ضمن کرنش به کارگزاران شاه دیگ را گرفت و به جان غذا افتاد و تا می
توانست خورد و خورد، اما ظرفیت دیگ شاهانه حتی از شکم گرسنۀ او هم بیشتر بود و
وقتی دید که دیگر گنجایش خوردن ندارد، باقی ماندۀ غذا را برداشت و برای فقیر دیگر
برد و گفت: "بهتر است شعارت را عوض کنی. دیدی شاه کارسازتر از خداست! این
مرحمتی ارزشمند از دربار شاه رسیده. من سهم خودم را برداشته ام، هر آنچه در دیگ
مانده هم مال تو."
فقیر
دیگر زیر لب آهسته گفت: "الهی شکرت
می کنم و شک ندارم که این مرحمتی از جانب توست، حتماً حکمتی دارد که آن را از طریق
شاه برایم فرستاده ای"، سپس تشکر کرد و دیگ را گرفت.
و چهل
شب به همین منوال گذشت ...
مدتی
بعد، روزی شاه مجدداً از کنار همان دروازه عبور می کرد که توجهش به فقیر مزبور جلب
شد. با کمال تعجب دید که او هنوز در یک سوی دروازه نشسته و همچنان شعار "کار
خوبه شاه بسازه" را سر می دهد، در حالی که اثری از آن فقیر دیگر نبود.
کارگزارانش را فرستاد تا جویای اوضاع شوند و دریابند که با وجود مرحمتی های شاه
چرا هنوز نیاز آن فقیر رفع نشده و در کنار دروازه گدایی می کند و این که بر سر آن
فقیر دیگر چه آمده است؟
فقیر،
داستان زیاد آمدن غذاها و بخشیدن ته دیگ ها به فقیر دیگر را برایشان بازگو کرد و ادامه
داد: "بعد از آن چهل شب، او پیش من آمد و تشکر کرد و گفت که خداوند کارسازش
شده و آن قدر پول برایش جمع شده است که بتواند کسب و کاری راه بیندازد، و به من هم
گفت که همراهش بروم، اما هر چه اصرار کرد من نپذیرفتم، او هم بساطش را جمع کرد و من
را به خدای کارسازش سپرد و برای همیشه اینجا را ترک کرد."
هنگامی
که داستان به گوش شاه رسید، در خود فرو رفت و پس از سکوتی نسبتاً طولانی اندیشه
کنان گفت:
بروید
به او بگویید که از این پس او هم شعار رفیقش را سر دهد؛
الحق که
"کار خوبه خدا بسازه".
فرستنده: شینا