روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده
بود. شیوانا همراه با تعدادی از جوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.
اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا
تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و
مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.
شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار
پلنگ فرا رسیده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان می دهد. از قضا پلنگ همان شب
خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید،
سرانجام با تیرهای بقیه از پا افتاد. یکی از جوانان از شیوانا پرسید: چه چیزی باعث
شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالیکه شب های قبل چنین چیزی نمی
گفتید!؟
شیوانا گفت: ترس جوان و باور او که
پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس
کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن
زورگویان و قدرت طلبان می شوند. پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور
دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!