داشتم از یکی از مراکز
خرید شهرمان عبور می کردم. اشیاء رنگارنگِ پشت ویترین ها از جلوی چشمانم رژه می
رفتند، اما من غرق در افکار خودم بودم. چند وقتی بود که اوضاع و شرایط زندگی
ناراحت و آزرده خاطرم می کرد؛ احساس می کردم که حال خوب غالباً با من قهر کرده، یا
شاید هم خدا مرا به حال خودم رها کرده است ...
در این میان شخصی با پیش
آوردن یک قطعه مقوای کوچک رشتۀ افکارم را از هم گسست. کمی طول کشید تا دریابم که مقوای
ارائه شده به من چیست. آن قطعه مقوای معطر، تبلیغی بود برای یک عطر... . اول می
خواستم دست تبلیغ کننده را رد کنم، آخر نیازی به خرید عطر نداشتم، اما نمی دانم
چرا پذیرفتمش. قطعه مقوای معطر را بوییدم. بوی خوشایندی داشت، توانست تا حدودی
توجه مرا به خودش جلب کند. بر خلاف همیشه که تبلیغ ها را به سرعت داخل جیب های کیفم
می انداختم، آن قطعه مقوا را همچنان در دستم نگه داشتم، در حین بوییدن های گاه به
گاه آن ناگاه جمله ای نوشته شده بر روی آن با نگاه من تلاقی کرد.
لحظه ای درنگ کردم تا
بخوانمش؛ گویی با من سخن می گفت:
"شاید
صلاح تو در آن چیزیست که خدا نصیبت کرده است."
دقیقاً همان پیامی بود
که به شدت نیازمند دریافتش بودم،
و بی درنگ دریافتم که:
"خدا
مرا به حال خودم رها نکرده است..."
نوشتۀ
شینا